حالا ده سال - دقیقا 10 سال - از تاسیس انجمن اسلامی تهران جنوب میگذرد. همان بهاری که حسن روحانی انتخابات را بُرد مشهود هم پیام داد که انجمن اسلامی بزنیم. مشهود بود، امیر، من و آرین. آدم کم بود. آرین به فرزین گفت، من اول به کیا و بعد از کلی این پا و آن پا کردن به بهراد گفتم، امیر یا من به مهرسا گفتیم و باز هم امیر به گلنوش گفت. شدیم هفت نفر و یکی-امیر- و رفتیم که انجمن بزنیم. امیر که مشروطیهایش سرریز کرد و نشد عضو هیئت موسس شود.
یک تابستان گُذشت و آبان که رسید مجوز گرفتیم و انجمن زدیم. به مشهود گفته بودم تا پاییز انجمن میزنیم و زدیم، دقیق سر زمانی که تخمین زده بودم- و بله من اگر سرحال باشم میتوانم حدسهای خوبی بزنم-.
گلنوش هم که قرار بود فقط اسم و عکسش باشد، آمد و ماند. آن شش نفر و یکی شدند بهترین دوستانم تا آن موقع. یک بار تو ماشین بهراد که نشسته بودم گفت که این جمع بهترین دوستانی است که داشتم و دوست دارم همهی کارها را با اینها بکنم. این حس به گمانم مُشترک بود و هرچند طبیعتا همیشگی نبود، اما عمیقیا خوشمزه و کمیاب بود.
حالا ده سال از آن روزها گذشته و من دیشب بعد نُه سال بعد از پایان حضورم در انجمن آخرین نسل اعضای انجمن و شورای مرکزی آن را دیدم. هشت سال از آخرین باری گروهی از بچههای انجمن را میدیم میگذشت و من در تمام این سالها تلاش کرده بودم ارتباطی با بچهها انجمن به صفتِ انجمنی بودنشان نداشته باشم هرچند با چند نفری از آنها آشنا و دوست شدم.
یک شب زمستانی که داشتیم اساسانامه را با مشهود، مهرسا و کیا مینوشتیم به مشهود گفتم داریم یک غول خلق میکنیم و او گفت: یک غول مهربان. فکر میکردم چه انجمن و تشکیلاتی بسازیم. بالا رفتیم، پایین آمدیم و نشد که خیال ما رنگ واقعیت بگیرد. انجمن غول نشد و من در روزهای خروجم از دانشگاه مُردد بودم که این آیا این نهاد چهار_پنج سال بیشتر عمر میکند یا نه؟ بیاندازه ناامید بودم.
حالا ده سال گذشته و انجمن زنده است؛ هرچند نه آنجور که در خیال ما بود- و خوب چه چیزی در ده سال گذشته با خیال و تصور ما هماهنگ بود که این یکی باشد؟
حالا دبیر انجمن بعد از ده سال یک زن است، زنی جوان و احتمالا باهوش- و احتمالا کمی بیباک- که فکر کنم متولد 1380 است. این من یکی را خیلی خوشحال میکند. همان دوره اول هم دوست داشتم گلنوش یا مهرسا دبیر انجمن باشند؛ دو نفری که لایق این جایگاه بودند.
حالا ده سال - دقیقا 10 سال - از تاسیس انجمن اسلامی تهران جنوب میگذرد و من خوشحالم که ده سال است این انجمن زنده است. حالا از کیا خبری ندارم جز آن چه در لینکدین اعلام میکند. مهرسا را چند وقت پیش بعد از چند سال از سرِ رخدادی ناگهانی دیدم. از بهراد و فرزین دور دور خبر دارم و سالی یکی_دو بار میبینمشان. گلنوش را هم سالی یکی_دو بار میبینم. آرین را هنوز میبینم و مشهود هم.
خیلی گذشته، خیلی چیزها گذشته و عوض شده ولی احتمالا فکر آن شش عضو هیئت موسس انجمن همیشه با من است و خاطرات روزهای روشن تاسیس انجمن – فارغ یا با تمام تلخیها، زخمها، جداییها، گریزها و اندوهها- جایی گوشه قلبم باقی میماند. کیاِ دقیق، مهرساِ زندگی بخش، گلنوشِ متعهد، بهرادِ ستون، فرزین شیک و کثیف نشو، آرین خوشحال و فراموشکار، امیر شاکی و منِ مخالف خوانِ اندکی سانتیمانتالِ خوشبینِ جوان با موهایی هزار بار بیشتر از موهای امروزم.
اما بعد: این که یک نهاد با کلی بدبختی و در و دیوار خوردن در کشور ما ده ساله شده- اما اندازه ده سال انباشت تجربه ندارد- اما کافه دزدان دریایی در انگلیس از سال هزار و ششصد و بوق در انگلیس یک سره فعال است هم چیز غمانگیزی است.
اما بعدتر: این نوشته من خیلی از سرِ دقت نوشته نشده و از نظر جزئیات شاید چندان دقیق نباشد اما تلاش کردم شرط دقت و انصاف را رعایت کنم.