تجربه همه این روزها برای ما تلخ است یا شیرین؟ تمام فکرهای هر روزه من در مورد اوضاعی که میگذارنیم من را به یک جواب میرساند. مهم نیست چقدر به آزادی پوشش نزدیک شده باشیم یا چقدر از احکام اسلامی در جامعه اجرا میشود یا نه. مهم نیست ما بر حق هستیم یا دیگری. مهم نیست اقتصاد ما قوی است یا ضعیف.هیچکدام از این ها اگرچه در تجربه ما سهیم است اما امضای نهایی پای تلخی یا شیرینی این تجربه نیست. امضا فقط یک چیز است و آن حسی است که نسبت به تعلق خودمان به این دوگانه همیشگی تاریخ داریم: ما جزئی از اقلیت هستیم یا اکثریت؟! و منظورم نه اقلیتی قدرتمند و سرمایهدار بلکه اقلیت و اکثریتی به غایت معمولی است. آنطور که بیشتر ما هستیم. آدم های در نهایت بیقدرت و معمولی.
ما در دورهای از تاریخ زیست میکنیم که بیاعتمادی پیشفرض اصلی زندگی است. ارقام، اخبار، رفراندومها همه ثانیهای با ارزش هستند و ثانیهای دیگر با مطلب دیگری بیارزش میشوند. دروغ کلیدواژه اجتناب ناپذیر این روزهاست و حقیقت دیگر فقط روی کاغذ است که ارزشمندی خود را حفظ کرده است. نه کوششی چشمگیر برای به دستآوردن شواهد واقعی دیده میشود و نه اصلاً میلی برای به دستآمدن آن... ما در یک توافق نانوشته حقیقت را طور دیگری تعریف کردهایم: آن شواهدی که دوست داریم و برای ما قابل باور است. این را به درستی میتوان از این گزاره استنباط کرد که هر دو طرف مخالف هم به شکل یکسانی بر این باور است که حقیقت عین روز روشن است و فقط برای دانستن آن باید چشم های خود را باز کنیم!
در چنین دورهای آنچه باقی مانده و فصل مشترک ماست: آن چیزی است که حس می کنیم. مهم نیست عالم و آدم چه نظری دارند، مهم این است که خود ما چه نظری داریم. ما حس میکنیم جزئی از اقلیت هستیم یا اکثریت؟ این فارغ از آنچه حقیقت است برای ما و تجربه ما اصالت دارد و اگر در این چند وقت لحظهای در این حس غرق شدید، توصیه من این است که عمیقاً به این سوگ احترام بگذارید. تمام این تجربه را در آغوش بکشید. اقلیت بودن تلخ است ولی مهم تر از همه نسبی بودن آن است. نسبیتی که باعث میشود ما در یک گروه محلی اکثریت باشیم و در گروه شاید با ابعاد جهانیتر اقلیت. هر چقدر این سوگ و غم کمتر بودن را بیشتر با نخ و سوزن به گوشت و پوست خود بدوزیم، شاید در آینده در هنگام تغییر نقش احتمالیمان تمام ویژگیهای آن نقش را نپذیریم. اخمی را سَر باز زنیم و جایش لبخند بنشانیم.
تنهایی دغدغه من در این سالهاست و این هنوز برای من عجیب است که انسانهایی که هر کدام به شکلی رنج تنهایی را به دوش کشیدهاند چگونه این حس تلخ و گزنده تنهایی را در موقعیتی دیگر بارِ دیگری میکنند. سارتر در دیالوگهای پایانی نمایشنامه خود دوزخ نوشته است: دوزخ دیگرانند.من با پذیرفتن این گزاره از سارتر، فکر میکنم شاید ما نیاز به یک تصمیم مهم داریم. باید تصمیم بگیریم -حتی شده به اندازه یک نفر - تمام سعی خود را بکنیم که دوزخ دیگران نباشیم.