توضیح مهم: این یادداشت حداقل با تعریف منصفانه اش حاوی اسپویل- لو دادن داستان- نیست. با این حال اگر خودم سریال را هنوز تا پایان ندیده بودم این مطلب را هنوز نمی خواندم.
کیم و جیمی کنار همان دیوار سیگار می کشند. والتر وایت حضورش همان بود که باید. کوتاه و درخشان. مثل رعدی که در آسمان پیدا می شود و لحظه بعد ناپدید می گردد. این در مورد پشیمانی است یا بهتر بگویم در مورد آدم هایی که در لحظه اعتراف به انجام آن کاری که کرده اند ناگهان دیگر پشیمان نیستند. پشت ماشین زمان قایم نمی شوند تا حرف هایشان را بزنند. جلو می آیند. سوگند می خورند. با حقیقت معاشقه می کنند و سرشان را در هنگام گفتن اشتباه هایشان بالا می گیرند. پشیمانند و نیستند. یک دیالکتیک عجیب بین پشیمان بودن و افتخار به هر آنچه آن ها را به محاق برده است و زمانی که پشیمانی و افتخار یکدیگر را ملاقات می کنند، وقار آفریده می شود و در آن لحظه همه بی اختیار نامت را فریاد خواهند زد: بتر کال ساول. بتر کال ساول...
کیم و جیمی کنار همان دیوار سیگار می کشند. همان کار های قدیمی را می کنند. همان نگاه هایی که ما دیگر میشناسیم. نگاه های آمیخته به عشق و اندوه. نگاه های وصال و جدایی. نگاه هایی که برای همیشه در خاطره مان ثبت می شوند. فردا روزی دلمان برایشان تنگ خواهد شد اگر همین الان نشده باشد...طوری که انگار با آدم های واقعی طرف بودیم... مثل درد فانتوم می ماند. درد عضو قطع شده. دردی که از عضوی از بدن درک می شود که دیگر وجود ندارد. مثل دلتنگی برای کیم وکسلر... برای جیمی مک گیل .... برای سأول گودمن...برای بتر کال سأول...