نفرین آدم کوچولوها یک نوشته قدیمی برای یک جشنواره طنز دانشجویی به نام تلخند است. هیچ رتبه ای نیاورد و تا به حال فرصت انتشارش را و جای منتشر کردنش را پیدا نمی کردم.
فکر میکنم کمی طولانی است و شاید حوصله شما سر برود. اگر اینطور فکر می کنید لطفاً بالای سر گاز بمانید.
دیدید وقتی بالای سر گاز ایستادید، هیچی قل نمیزند، خواه کتری باشد یا خواه ظرفی که شیر قرار است داخلش قُل بزند. حالا کافیست سرت با بچرخانی، شیر مثل آتش فشان گاز را به گند می کشاند.
خلاصه که دوست داشتید بخوانید. نداشتید هم بی نمک خودتونید.
من معتقدم کوچولوها دنیای آدمبزرگها را نفرین کردند!
از وقتی آدمبزرگها سعی کردند هر چه مال آنهاست را مال خود کنند.
آدمبزرگها پفکهایشان را غارت کردند و گفتند برای آدم کوچولوها ضرر دارد.
آدمبزرگها نوشمکهایشان را با ذوق مکیدند و به آدم کوچولوها گفتند داخلش رنگ است!
آدمبزرگها با چیتوز حلقهای انگشتر درست کردند و به آدم کوچولوها گفتند: نکن لباست را کثیف میکنی.
آدمبزرگها خرسهای بزرگی را برای خرسهای بزرگتری خریدند و به آدم کوچولوها گفتند: این مال روز عشق است نه وسیله بازی.
حتی چیزهایی را تصاحب کردند که بماند!
آدمبزرگها به دنیای کوچولوها حمله کردند و با واژههای که اختراع میکردند و تلفظ آنها برای آدم کوچولوها ممکن نبود مثل واژه نحس نوستالژیک تمام دنیای کوچولوها را مال خود کردند.
اما کوچولوها یک کار را بلد بودند...
اینکه دستهای کوچکشان را به سمت آسمان بزرگ خدا دراز کنند و زندگی آدمبزرگها را نفرین کنند! آنها آدمها را نفرین کردند تا آدمبزرگها همهچیز را داشته باشند اما هیچچیز نداشته باشند و من این را در دانشگاه کشف کردم درست همان روزی که قرار بود اجلاس icee در دانشگاهمان برگزار شود.
تا آن روز فکر میکردم یک دانشجو هستم و یک دانشگاه دارم! هر وقت پدر و مادرم هنوز به عادت میگفتند: میروی مدرسه، صدایم را در گلویم صاف میکردم و با لبخندی مضحک روی لبهایم میگفتم: مدرسه؟! میروم دانشگاه!
اما این اجلاس لعنتی همهچیز زندگی مرا تغییر داد! همین اجلاس که استادمان آمد سر کلاس و با شوقی که از چشمانش آب بیرون زده بود گفت: درست مثل این میماند که جام جهانی فوتبال را بدهند ایران برگزار کند!
اینجا نمیدانم قصدش تحقیر ایران بود یا دانشگاهمان اما بههرحال فوتبال را نباید سیاسی کرد پس بلند بگو مرگ بر یَک یَک کشورهایی چون آمریکا!
و از فردای آن روز با احترام به حضرت حافظ شاعر بلندمرتبهی ادبیات فارسی، ما به چشم دیدیم که دانشگاه ما که به مکتب نرفته بود و خط ننوشته بود، در عرض یک هفته، به غمزه یک اجلاس، مسئلهآموز صد دانشگاه شد.
در نزدیکی های اجلاس مثل همیشه بعد از دو کلاس سنگین، گلاب به رویتان سری زدم به مستراح خان تا قضای حاجت کنم، چند بار وارد شدم، با ترس برگشتم و سردر را خواندم، درست آمده بودم، مستراح برادران بود اما به گمانم همین اتفاق میفتد وقتی جام جهانی را بدهند به ایران، مستراح خان دانشگاه تبدیل شده بود به سرویس بهداشتی برادران اما ازنظر من که برای خواهران هم این سرویس بهداشتی مناسب بود. از داخلش نگویم، به شیلنگش هم رحم نکرده بودند، دیگر آب داخل شیلنگ سرفه نمیکرد و پرت پرت آب را نمیپاشید به پروپاچهات، همچنان آب را راحت و روان به سمتم روانه کرد که گلاب به رویتان، تابهحال دو کلاس عمومی و تخصصی را به این راحتی دفع نکرده بودم. یک روز هم یکی از دوستانم در سرویس بهداشتی جیغ میکشید. بعداً فهمیدیم بعد از هر کلاس میرود به سرویس بهداشتی و هر بار که دستگاه خشککن دست را روشن میکند، چند دقیقه به دستگاه زل میزند و بعد جیغ میکشد!
چشمتان روز بد نبیند، وقتی آن دیزاین گلگلی میزهای سلف را با سفرههای کاغذی یکبارمصرف و آن غذای خوشبو و خوشمنظر را از دور دیدم و وقتی پرسیدم: اینجا قرار است چکار کنند؟ و دوستم گفت: قرار است میهمانان اجلاس بیایند ناهار، من تازه فهمیدم ما اینهمه مدت احتمالاً در محیط سلف میچریدیم چون انچه مشخص بود این بود که میهمانان اجلاس داشتند آنجا غذا میخوردند.
دانشگاه تقریباً تمام دستگاههای دیتا پروژکتور دانشگاه را عوض کرد و ما تازه فهمیدیم که وقتی دستی به سروصورت آن قبلیها میکشیدن درست مثل این میمانست که عجوزه ای را آرایش میکردند حال اینکه تغییر را وقتی احساس کردیم که دیتا پروژکتورهای دانشگاه مثل دخترانی شده بودند که تازه هجدهسالگی را میگذراندند و هر چه خدمتگزاران دانشگاه با بیل در غذای سلف نمک میریختند نمیتوانست از شوری عشق و نگاههای خیره دانشجویان به پروژکتورهای جدید بکاهد.
و کلی اتفاقات دیگر که یکهفتهای دانشگاه را میزبان اجلاسی چون جام جهانی کرد و جام جهانی با چند مشکل کوچک به بهترین وجه برگزار شد.
اگر میگویید خوش به حال میهمانان اجلاس، نگویید، غیرازآن خارجیهای کراوات زده که احتمالاً شاید نفرین کشور آنها فرق کند، در دانشگاه ما آدمهایی که این شرایط را تجربه کردند موقع دانشجوییشان شرایطشان مثل ما بود.
آنها هم احتمالاً هیچچیزی را به وقتش نداشتند.
اگر میگویید، بااینحال بعد از آن روز همهی این امکانات برای شما و آیندگان ماند!
غیر از خشککن و دیزاین سلف، بله، پروژکتورها و شیلنگهای دستشویی ماند ولی بازهم نگویید چراکه شصتمان دیر خبردار شد که دانشگاه از بانک جهانی وام گرفته بود، البته که سند نداریم اما دردِ قسط وامی روی شهریهام کشیدهام که نپرس. من در دانشگاه کشف کردم که ما دانشجوها فکر میکنیم، دانشجو هستیم و ما با اینکه انگار صاحب دانشگاهیم و یک «م» مالکیت گذاشتهایم آخر دانشگاه و همهجا آدرس میدهیم که دانشگاهم خیابان جلال است! زهی خیال باطل. ما دانشگاه نداریم و دانشگاه مشتی است نمونه خروار.
برای همین میگویم من معتقدم آدم کوچولوها دنیای آدمبزرگها را نفرین کرده اند، آنها نفرین کردند تا آدمبزرگها همهچیز را داشته باشند اما هیچچیز نداشته باشند.