پویا میری
پویا میری
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

بشو آنچه هستی


سکانسی از فیلم برادران لیلا به کارگردانی سعید روستایی
سکانسی از فیلم برادران لیلا به کارگردانی سعید روستایی


می‌خواستم برایت بنویسم. مدتی است حرفی نزده‌ام. آنقدر خسته ام که نمی‌دانم از کجا باید آغاز کنم. به سکوت و یادآوری های شبانه‌ی شیراز اشاره کنم یا ولع سیری ناپذیر ما برای دیده شدن؟ به پیرمرد برادران لیلا فکر می‌کنم. بداهه نوشتن کار را برای تو سخت می‌کند. چون مدام از موضوعی به موضوع دیگر جهش می‌کنم. عمیق می‌شوم. دیده نشدن. چه زخم‌هایی با خود به همراه می‌آورد. من در واقع اندیشه های تجربه شده‌ام را مستند می‌کنم. چیزی که اندیشیده و سپس بیان می‌شود. و چون حجم اندیشه‌های من زیاد است به طرز عجیبی دچار سردرد می‌شوم. این نیست که من اندیشه ‌می‌کنم. اندیشه در سکوت خود بر فضای ذهنی من مسلط می‌شود. می‌گویم این روزها کمتر به تو فکر می‌کنم. یا شاید ابعاد دیگری برای من باز شده. مثلاً از خود پرسیدم در دو راهی بی پولی فیلم آزاد مثل هوا به عنوان عکاس و تجربه حرفه‌ای شرکت آداسترا به عنوان تحلیلگر داده چه انگیزه‌ای منجر به تصمیم گیری و انتخاب گزینه اول شد‌؟ حالا من تحلیلگر داده‌های زندگی خود شده ام. تصمیماتم را مستند می‌کنم. روی نمودار می‌آورم و برایت توصیف دقیقی می‌کنم. می خواستم دیده شوم و به خاطر آن هزینه سنگینی پرداخت کردم. هزینه‌ای که حالا شخصیت پدر فیلم برادران لیلا را درک می‌کنم. او نمی‌توانست آن چهل سکه، آن اندوخته کم و ارزشمندش را به باد ندهد. یک حسی بود که می‌خواست قبل از مرگ و فروپاشی تجربه کند. و خب نهایت خودش را باخت. اما از من می‌پرسی آیا اگر زمان به عقب برمی‌گشت باز آن تصمیم را تکرار می‌کرد؟ به نظرم هزاران بار دیگر آن را تکرار می‌کرد. چون احساساتش بسیار قوی بود. یا شاید بگویم عقده‌هایش فوران کرده بود. مگر اینکه او را بستری می‌کردند. اما مگر می‌شود آدم سالم را بستری کرد؟ اصلاً چنین شخصیتی تسلیم نمی‌شود مگر اینکه یک آینه شفافی پدیدار شود و به او نشان دهد که دارد با خود چکار می‌کند. به او بگوید که این ایگوی متورم چطور ذره ذره تو را نابود می‌کند. سرم به طرز عجیبی درد می‌کند و انگار بهارِ شیراز هربار این بلا را بر سر من می‌آورد. نمی‌دانم. من هم به تصمیم خود افتخار می‌‌کنم. افتخار چیه؟ ناگزیر بودم. وقتی کسی احساس می‌کند دیده نشده یا مورد توجه قرار نگرفته آیا می‌تواند با احساس خودش شوخی کند؟ هیچ وقت با احساسات خودت شوخی نکن. چون آنها خوب می‌دانند تو زخم بزرگی داری و به شدت در فکر جبران هستند. اینجاست که تو اگر عقل داشته باشی مدام پادرمیانی می‌کنی. اما در اوج غلیان احساسات عقلی وجود ندارد. فقط کوری و کری. تو می‌روی و با پرواز اسکناس های بر باد رفته می‌رقصی. و باز می‌بینی در میان تشویق صد ها هزاران نفر باز یک نفر تو را ندید. انگار فرقی نمی‌کند. اگر صد میلیون نفر هم برای تو دست بزنند تو باز یک نقطه تاریکی را پیدا می‌کنی و این زخم درمان نمی‌شود. چون خودت را نشناخته‌ای. پس راست است که می‌گویند: شناخت، اولین قدم در راه نجات آدمیزادی است.


شیراز |‌ فروردین ۱۴۰۲

سینماروانکاویتجربهتصمیمشیراز
علاقمند به پژوهش در دنیای علوم انسانی و تکنولوژی | مدیر محصول | ورزشکار |‌ عکاس | نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید