امسال خیلی حواس پرت شدم.. همهچیمو گم میکنم. کاشکی انقد کم عقل و حواس پرت نبودم و چیزامو گم نمیکردم. حتما همه فک میکنن چقد چلمنگم. کاش میمردم راحت میشدم اصلا. حالم از اینهمه فشار و روزای معمولی به هم میخوره. وقتی ازم میپرسن روزت چطور بود؟ واقعا هیچی ندارم بگم و فقط میگم هیچی، معمولی. ولی توی دلم از خودم میپرسم آیا من واقعا دارم زندگی میکنم؟ زندگی همینه؟ این حواس پرتیهامم که گلیان که به سبزه آراسته میشن.
تازه دارم دوباره وزن اضافه میکنم و میشم همون دختر چاق و گندهای که قبلاً بودم. انگار نه انگار که یک سال برای کم کردن این وزن جون کندم. واقعا مضحرفم. حس میکنم از نظر بقیه خیلی رومخم. وقتی زیاد حرف میزنم سرم درد میگیره.
نمیتونم بگم که زشتم، اما خوشگلم نیستم. خیلی خیلی معمولی. از کلمه معمولی متنفرم. دوست داشتم حداقل توی یه کاری عالی باشم. یا توی یه چیزی. معمولی معمولی معمولی معمولی...
به نظر میاد همه همسن و سالام خیلی داره بهشون خوش میگذره.. همشون خیلی رابطه خوبی با پدر و مادرشون دارن و مامان و باباشون اصلا بهشون سخت نمیگیرن .. انگاری فقط منم که مامان بابام تو چهل سال پیش موندن و حق انجام هیچ کاریو ندارم ... حالم از همه چی بهم میخوره.
نمیدونم چرا اینارو اینجا نوشتم، میدونم کسی حوصله اش نمیشه اینهمه چصناله بخونه و اصلا چرا باید ناراحتی یه آدمی که نمیشناسه براش مهم باشه. ولی اگه توهم مثل منی، بدون که تنها نیستی. ما باهم بدبختیم.