دیشب حال خوبی نداشتم
روانم درگیر مسائلی بود که نمیدونستم چیه، سر سفره نشسته بودم یکهو چیزی درون من مثل بلوری نازک شکست و فروریخت. انگار پروانهی معصوم درون پیله توی خون به دنیا امد.
رنگ زندگی سیاه و سفید شد. ناگهان حس کردم بزرگتر از لحظهی قبل شدم. دیوانه وار نیاز داشتم به صحبت کردن...
اما فقط سکوت کردم، حرفمو خوردم تا شام تموم بشه. رفتم تو اتاق و مثل ادمی که دنیاش نابود شده فقط برای رهایی از این افکار رفتم تو گوشی.
آخر شب هم یکی رو از خودم رنجوندم. برای اینکه دیگه نمیتونستم بار اون همه افکار شخص دیگه رو تحمل کنم. رابطه ای که داشتم رو مثل وزیر شطرنج قربانی کردم تا رها بشم( آخه بعضی وقت ها از دست دادن مهره باعث برد میشه).
آخر شب راحت خوابیدم. صبح از خودم پرسیدم اگه این یک زندگی مشترک میبود : تو نابودش کردی! نمیتونستی تحمل کنی؟ اگه همه آدم ها نتونن تحمل کنن دنیا دیگه جای قشنگی نیست. ازخودگذشتگی خیلی مهمه اما وقتی که طرفت بفهمه
الان که این خط آخر رو نوشتن درونم جنگی شروع که بنویسم و توضیح بدم و اما طرف دیگه جنگ فقط توصیه میکنه که: گفتنش در نهایت شبیه یک مشت چرت و پرت میشه .
پایان جنگ