پوریا شکری
پوریا شکری
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

دیو درون

یه شب تو پادگان((این پادگان در منطقه ای کویری ایرانه)) تو یه گوشه دنج نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم که بحث به عرفان و دین و اینا کشید!من،امیرحسین، وحید و ابوالفضل.

من رو بروی ابوالفضل نشسته بودم داشتیم از دین و اینا صحبت میکردیم. لازمه که یه پرانتز باز کنم (( یه زمانی تو همون پادگان یکی بهم گفت تو از نظر حسی و انرژی مدیوم هستی چون براش تعریف کردم از دیدن و احساس کردن موجوداتی با قد و قواره بزرگ که منو تماشا میکنن و من یا بشکل تصورم میبینمشون یا حضورشون رو حس میکنم اونم چون تا ی جایی تو این داستان جلو رفته بود دستمو گرفت و ی چیزی خوند و آروم شدم)) امیرحسین قبلا توی عرفان حلقه شرکت کرده بود و کاملا آشنا بود. خلاصه برگشتم سمت بیابون حس کردم یکی از اون موجودات به سرعت مسیر زیادی رو که توی دور دست با نور ماه و اینا یکم روشن بود هی می‌ره سمت چپ زاویه دیده و دوباره برمیگرده سمت راست ی چیزی حدود یک کیلومتر توی دو ثانیه شاید

به امیر حسین گفتم اونم حس کرد ولی ما چون میدونستم کاری ب کار ما ندارن و ما هم کاری باهاش نداریم سمت ما نمیاد! بحث داشت با ابوالفضل جلو می‌رفت که من حسم خیلی بد شد.

یکدفعه دوتا شاخ از بالای سر ابوالفضل درآمد و رفت تو چشمش شاخ هایی قهوه ای، ترسیدم هول کردم فشارم افتاد، سرمو تکون دادم و دوباره به حالت قبل برگشتم هیچی نبود ،اشک تو چشمام جمع شد و دست ابوالفضل رو گرفتم و بهش گفتم برو بخواب حالت اصلا خوب نیست حال منم خرابه.

رفتیم آسایشگاه این اتفاق رو برای وحید و امیر حسین تعریف کردم حالا من کنار امیر حسین رو‌تختش نشستم و وحید رو بروم. این دفعه در حین صحبت درباره اتفاقی که افتاد وحید هم از خودش ی چیزی نشون داد، سمت چپ صورتش اول دماغش و بعد چشم چپش از جا درآمدن و به حالت پودر شده به سمت چپ حرکت کردن. این دفعه چشامو بستم و دوباره سرمو تکون دادم امیرحسین دستمو گرفت گفت چی شده. خیلی کوتاه تعریف کردم و بعدشم با ترس و استرس شدید رفتن سرجام خوابیدم.

این اتفاقات افتاده و چیز های دیدم در حالا عادی و به هیچ وجه تحت تاثیر ماده ای نبودم.

منتظر تجربیات شما هستم.



متافیزیکعرفاندینپادگانجن
گاهی فقط میشه به چیز هایی فکر کرد که راهی بجز فکر کردن دربارش ندارم، می‌نویسم که بخونیم باهم شاید....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید