یه شب تو پادگان((این پادگان در منطقه ای کویری ایرانه)) تو یه گوشه دنج نشسته بودیم و صحبت میکردیم که بحث به عرفان و دین و اینا کشید!من،امیرحسین، وحید و ابوالفضل.
من رو بروی ابوالفضل نشسته بودم داشتیم از دین و اینا صحبت میکردیم. لازمه که یه پرانتز باز کنم (( یه زمانی تو همون پادگان یکی بهم گفت تو از نظر حسی و انرژی مدیوم هستی چون براش تعریف کردم از دیدن و احساس کردن موجوداتی با قد و قواره بزرگ که منو تماشا میکنن و من یا بشکل تصورم میبینمشون یا حضورشون رو حس میکنم اونم چون تا ی جایی تو این داستان جلو رفته بود دستمو گرفت و ی چیزی خوند و آروم شدم)) امیرحسین قبلا توی عرفان حلقه شرکت کرده بود و کاملا آشنا بود. خلاصه برگشتم سمت بیابون حس کردم یکی از اون موجودات به سرعت مسیر زیادی رو که توی دور دست با نور ماه و اینا یکم روشن بود هی میره سمت چپ زاویه دیده و دوباره برمیگرده سمت راست ی چیزی حدود یک کیلومتر توی دو ثانیه شاید
به امیر حسین گفتم اونم حس کرد ولی ما چون میدونستم کاری ب کار ما ندارن و ما هم کاری باهاش نداریم سمت ما نمیاد! بحث داشت با ابوالفضل جلو میرفت که من حسم خیلی بد شد.
یکدفعه دوتا شاخ از بالای سر ابوالفضل درآمد و رفت تو چشمش شاخ هایی قهوه ای، ترسیدم هول کردم فشارم افتاد، سرمو تکون دادم و دوباره به حالت قبل برگشتم هیچی نبود ،اشک تو چشمام جمع شد و دست ابوالفضل رو گرفتم و بهش گفتم برو بخواب حالت اصلا خوب نیست حال منم خرابه.
رفتیم آسایشگاه این اتفاق رو برای وحید و امیر حسین تعریف کردم حالا من کنار امیر حسین روتختش نشستم و وحید رو بروم. این دفعه در حین صحبت درباره اتفاقی که افتاد وحید هم از خودش ی چیزی نشون داد، سمت چپ صورتش اول دماغش و بعد چشم چپش از جا درآمدن و به حالت پودر شده به سمت چپ حرکت کردن. این دفعه چشامو بستم و دوباره سرمو تکون دادم امیرحسین دستمو گرفت گفت چی شده. خیلی کوتاه تعریف کردم و بعدشم با ترس و استرس شدید رفتن سرجام خوابیدم.
این اتفاقات افتاده و چیز های دیدم در حالا عادی و به هیچ وجه تحت تاثیر ماده ای نبودم.
منتظر تجربیات شما هستم.