عمار پورصادق
عمار پورصادق
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

آنا خسته است- یادداشتهای فئودور داستایوفسکی (داستان یوسفی )

آنا تمام غرغری است. درباره‌ی همه چیز غر می‌زند. طوری است که انگار با این کلمات و فحش و فضیحت آدم را جارو می‌کند و از خانه بیرون می‌اندازد. می‌گوید اگر به همان دهاتی اطراف کروشما شوهر کرده بودم الان کلی قواره زمین ریز و درشت پشت قباله‌ام بود که فقط باید می‌رفتم از آن بالاها با بالگرد، انعکاس آیینه‌ای آب تویش را می‌دیدم. می‌دیدم از آن بالا کلی زن کشاورز چاق و چله در حال نشا کردن زمینهای من هستند. بعد اشکش را با دستمالی که گوشه‌اش به لاتین نوشته آنا پاک می‌کند. بعد با گریه می‌گوید: آنای بیچاره. هنوز هم هم کلاسیها و دوستانم توی کالج بهم زنگ می‌زنند و می‌گویند: آنا یادته، ولادیوف چقدر موس موس می‌کرد بیاد خواستگاریت؟ چقدر دست گل می‌فرستاد دم کالج؟ چی شد؟ گریه دوباره امانش را می‌برد. بچه را بغل می‌کند. بچه با اشکهای آنا بازی می‌کند. می‌گویم: خوب دیگه دست روزگار اینطوریه دیگه. هوا دارد گرم می‌شود. به بیرون نگاه می‌کنم.

آنا می تواند امروزی خسته عجول باشد. طولانی بودن مد نیست. آنا خسته است. شاید هم خودخواه است و چیزی از درونیاتش نمی گوید
آنا می تواند امروزی خسته عجول باشد. طولانی بودن مد نیست. آنا خسته است. شاید هم خودخواه است و چیزی از درونیاتش نمی گوید


می‌گوید: این بی تفاوتیها و خربازیهای تو منو می‌کشه. لااقل می‌رفتی از پدرت یه زمینی چیزی می‌گرفتی.   اینطوری آس و پاس نباشی. می‌گویم: آنا. آنا. آنای عزیزم. پدرم یه آمپول زن ساده بود. که گاهی هم جراحی سرپایی انجام میداد. اینقدر شد که دستش لرزید و اون کار رو هم ...یعنی اون بلایی که سر پسر بچه‌ی نیوشنکا آورد یادت رفته؟ دیگه شد مقرری بگیر دولت. آنا دوباره می‌زند زیر گریه. تقریبا جیغ می‌زند و می‌گوید: آنا اگه شانس داشت... ای آنای بدبخت. هر بار یک آدم نیمه دیوانه گیرت میاد. می‌خندم. بچه هم می‌خندد. زانو می‌زنم و می‌گویم: آنا. آنا من دوستت دارم. مردک وزرات ارشاد بالای طاقچه نشسته است. پاهایش را تکان می‌دهد و می‌گوید: یالا دیگه. بهش اخم می‌کنم و می‌گویم: بچه. بچه الان خوابش می‌آد. بعد بیدار میشه باید شیر یا سوپ بخوره. بعد بازی کنه.

داستانکروایت داستانی
داستان نویس - برنامه نویس- https://castbox.fm/channel/6302100 -پادکست رادیو فیکشن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید