عمار پورصادق
عمار پورصادق
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

حکایت ماجرای نادرشاه و گدایی که کتاب باز بود

نادر شاه روزی به گدایی برخورد و گفت تو واقعا گدایی؟ گدا که لهجه‌ی خاصی ازش بیرون می‌ریخت گفت: گدای گدا که نه ولی وقتی اون کوه نور و دریای نور رو از مابردی ما دیگه مفلس شدیم. نادرشاه غضب‌تر کرد و گفت: به جان نادر اصلا اونو که حرفشو نزن. همش خرج شد رفت ولی حالا تو چرا توی ملک خودتون گدایی نمی‌کنی؟ شاه گدا گفت: ما را جلوه‌ی معشوق در این کار داشت. نادر گفت: داداش زن و بچه رو هم آوردی؟ شاه گدا گفت: متاسفانه بعله. البته که روی در دربار هند زدیم. ما رفتیم گرچه پادشاهی کامران بودیم از گدایی عار داشتیم. نادر ناغافل تنبانش را پایین کشید و البته زیر تنبانی داشت و رو به پادشاه سابق هند که داشت گدایی میکرد گفت: بیا دست بزن. شاه گدا به نادر نگاه کرد و ناخودآگاه رییس کل زندانهای کهریزک به یادش افتاد و گفت: نه. عفو بفرمایید نادر جان. نادر شاه چون همیشه در سفر بود و فست فود زیادی می‌خورد عصبی بود.

نادر شاه قبل از مکالمه با گدای کتابخوان
نادر شاه قبل از مکالمه با گدای کتابخوان


برای همین با خشم گفت: لامصب. من نادر شاه ایران و تورانم یره. تو به مو می‌گی نادر جان؟ وخه خودته جمع کن یره. گفتمت بیا به رون پام دست بزن. شاه هند رفت و دست زد. نادر شاه بر خود مسلط گردید و گفت: دیدی چقدر رانهای سفت و ستبری دارم؟ این به خاطر این است که سالها روی اسب پیک موتوری بودم و از آن مرحله به پادشاهی رسیده‌ام. تو هم اگر واقعا می‌خواهی گدایی را کنار بگذاری و بر کشور خود حکومت کنی برخیز و با این مردان نگهبان همراه شو. شاه گدا که از این حرف خشنود شده بود گفت: آری. حتما و اوکی که منو ساختی نادر........ شاه! پس در اخبار است که شاه گدا در باشگاه سوارکاری شاندیز کیلومتر 24 مشغول آموزش سوارکاری شد تا در سالهای آتی بتواند بر تاج و تخت خود مسلط گردد.

فست فودشاهداستانحکایتروایت
داستان نویس - برنامه نویس- https://t.me/fictionradio رادیو فیکشن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید