همه جور مرواریدی داشت. از ریز تا درشت. انواع گردن بند، سینه ریز، دستنبند، پابند و هر بند و ریز دیگر که فکرش را بکنید بساط کرده بود اول پاساژ. گفتم: خانوم اینا همش تقلبیه.
یکهو زد زیر گریه. بین هق هق هایش گفت: راست میگی آقا. به هر حال عیالوارم باید بفروشم.
گفتم: بفروش. من کارهای نیستم.
گفت: نه دیگه آقا الان گفتی تقلبی. این همه آدم هم شنیدن. خوب همینه که ازم خرید نمیکنن.
گفتم: نه بابا. چه ربطی داره؟ هر کسی یه دلیلی داره که ازت نمیخره.
دیدم اوضاع بدتر شد. طوری شد که یک لحظه جلوی دستش را گرفتم تا با سینی جنس به صورت ضربه نزند.
یک پیرمردی دخالت کرده بود و با کلی داد و دعوا طرف را نشانده بود سر جایش. ولی طرف امان نداد دوباره بلند شد به سمت گدایی که با آمپلی فایر و میکروفون ایستاده بود حمله برد. میکروفون را خرکش کرد و آورد دم دهنم و گفت: بیا آقا. بیا همین تو بلند بگو اینا تقلبیه. نکنه با شهرداری چیها ریختین رو هم؟ خدا ازت نگذره. شهرداری چی مخفی هستی؟
گفتم: نه بابا. خیر سرم مهندس نرم افزارم.
گفت: نرم ابزار؟ نرم ابزار دیگه چه کوفتیه؟ بیا من خودم هزارتوش بهت درس میدم.
گفتم: هیچی مهندس الکی. شل و ول.
دلشه به حالم سوخت. وسایلش را جمع میکرد و میگفت: مهندس نرم ابزار یعنی عاشق پیشه؟
گفتم: نه اینقدر. ولی آره. ما شلتر از بقیهی مهندساییم. دیدم آینهاش را در آورد و پشت کرد بهم و شروع کرد خط و خطوطش را پر رنگ کردن.
گفتم: آدم به امید زنده است.
دیدم پیر مرد هم گفت: آقا تشریف ببر. صلوات بفرست. نمیبینه این دیوانه است؟
گفتم: چشم میرم.
دختر گفت: کجا بره؟ این همه خسارت زده. این را با مهربانی گفت. دستش را باز کرد انگار مهمان داشته باشد. دوباره هم گفت. گفتم: نه خانم باجی. باید برم کار دارم.
گفت: همین کارای شل ابزاری که داری؟ خوب برو ولی برگرد. گفتم: نه دیگه. من سالی یک دفعه میام تهران. اصلا از این شلوغی و عصبانیت بدم میاد.
چیزی نگفت. مثل آسمان مردد بود که ببارد یا آفتاب بشود که من راهم را گرفتم و دور شدم.