باب راس از خداوند میخواست که او را بیشتر از این مسخره نکند. باب به خداوند گفت مرا در قلب بی وفایی دنیا قرار بده. خداوند گفت: آری. ولی از نسخهی قبلی خود پیش از اینکه انسان باشی راضی نبودی؟ باب گفت: نه. واقعا همه مثل سگ باهام برخورد میکردند. من هم دل نداشتم حتی یک لحظه هم از اربابم دل بکنم. باز هم به خواستههای او تن میدادم. یک روز بنفش میشدم یک روز رنگی دیگر بر من میزد. با اینکه نقاش بودم، اربابم بود که مرا نقاشی میکرد. خداوند گفت: ولی بعدش تو را اشرف مخلوقات قرار دادم. باب گفت: خداوندا! ولی بعد از آن دانهی زرشکی را هم کف دستم گذاشتی و مرا راهی زمین کردی. خداوند گفت: آری. سرنوشت چنین است. باب راس دستی به موهایش برد و گفت: خداوندا این بار مرا در قالبی جدید قرار بده. خداوند هم کرد آنچه باید میکرد.
از آن پس باب راس به تنهایی و گاهی با پیروانش فقط پنج شنبه های آخر سال را به جای چهارشنبه ی آخر سال، برگزار می کرد.