پدر بزرگ گفت: پدر جان تو که دستت به نوشتن آشناست یه دو خط هم از سال جدید بنویس. خوبیت نداره. یه تبریکی بگو.
گفتم چشم و اینطوری شد:
ما همین مایی که میبینید یک جوری مثل زیتونهای بی شخم، تنگ هم چپیدهایم توی یک صفحهی مجازی. مثل اموات یکی میرسد و فاتحهای میخواند و یا فقط آب دهانش را قورت میدهد و رد میشود چون خود خداوند هم از خلقت خیلی از آدمها هدفی جز پرت کردن آب دهان و خط کشیدن ماشین دیگران، منظور دیگری نداشته است. {ویشت (صدای عبور به صحنهی بعدی)}
خیلی صاف و ساده خودش را لو میدهد که من 40 تا پرونده داشتهام. بعد پسرش هم قبل از اینکه هوا گرم بشود و پنکهها را از دستهی سیمی و طاقت فرسای پشتیشان بگیریم، میگوید: این جای کوچه جا پارک بابامه. هر کی از همسایهها ماشین بذاره، بابا خط میکشه. بهش میگویم: اوکی. ما که ماشین نمیذاریم. این موضوع درجا به گوش کانئات میرسد چون با دقت و کلمه به کلمه، نه جویده و بد صدا این جمله را ادا میکنم، تا کانئات آنرا درست بشنود. من که زیادی از کائنات ضربه خوردهام. به نظرم مطمئن هستم اهل خواندن و نوشتن نیست چون هیچ کدام از اشکهای نوشتاریام را ندیدهاست. {ویشت}
طرف با صدای ضخیمش تاکید میکند : من اصلا اعتقادی به ماسک ندارم. آدم اگه مثبت فکر کنه چنین ویروسی نمیتونه بهش غلبه کنه. البته من سوادش رو ندارم ولی به هر صورت فقط وقتی میرم بانک ماسک میزنم. اونم به احترام مردم خوب ایران. مطمئن هستم یه روزی ثابت میشه انرژی مثبت باعث میشه بیمار نشیم. {ویشت }