ویرگول
ورودثبت نام
عمار پورصادق
عمار پورصادق
خواندن ۷ دقیقه·۳ ماه پیش

کمیسیون ماده 100- شوهر خاله کار آفرین- بسته‌ی شنبلیله

شوهر خاله‌ی عزیزم مشاور کسب و کار است. طوری از جریان امور مطلع است که ترجیح می‌دهیم هیچ سوالی مطرح نکنیم. چون اگر تا نیم ساعت جواب ندهد و حتی جاقاشقی و نمکدان و زیر سیگاری را قانع نکند، نمی‌رویم مرحله‌ی بعد. اخیرا می‌بیند با ورودش فضا خیلی ساکت می‌شود، خودش سعی می‌کند سوال بپرسد؟

- مهمترین دلیل آدمها برای اینکه ده سال توی یک شرکتی کارکنند چیست؟
- پاداش آدمهایی که در زندگی‌شان استراتژی دارند، چیست؟
https://virgool.io/p/hbkbzmlpzdzi/%F0%9F%93%B7%D8%B9%DA%A9%D8%B3:%D8%B3%D8%B1%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%85%D9%86%D8%B3%DB%8C%D9%85%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1%DB%8C
کارآفرینی در خانه بدترین روش بازگشت به گذشته برای خانمها بود
کارآفرینی در خانه بدترین روش بازگشت به گذشته برای خانمها بود


بعد دست کرد توی کیفش و بسته‌های دیگری که حاوی کاتالوگ و دی وی دی بود چید روی میز. پدر منتظر بود همه چیز برگردد سرجای خودش تا بتواند دوباره شبکه‌ی ورزش‌اش را تماشا کند. خاله هم دندان غروچه می‌رفت ولی شوهر خاله تدبیر دار و امیدوار ادامه می‌داد:

یه سازمان مثل یه بدن میمونه. سر داره پا داره دست، قلب، حتی آپاندیس داره که باید به موقع جراحی کرد.

خاله توپش ترکید و گفت: آره دیگه. پارسال شب عید یه شرکتی آپاندیسش ترکید، عمل کردن حمیدخان و در نتیجه شوهر خاله بیکار شد.

شوهر خاله خم به ابرویش نیاورد و گفت: کم کار شدم. بعله بچه‌ها کم کاری اونم شب عید خیلی خوبه. برای آدم فراقتی پیش میاره که سازمانش رو مهندسی مجدد کنه. BPR. همه چیز رو بریزه بیرون و از نو پستهای جدید بده. به پا بگه از این به بعد فقط دوچرخه به دست بگه سخنرانیهای پر حرارت با زبان بدن عالی و اما مغز، مغز باید خوراکش مغز باشه. البته شوخی کردم.

همینجا می‌خندد و ما مخصوصا پدر و مادر که بیشتر مات و مبهوت هستند، حالا اجازه پیدا می‌کنند بخندند. شوخر خاله مکث می‌کند تا حتی و من و ماری شیمل هم لبخند ریزی بزنیم. شوهر خاله ادامه می‌دهد: واقعیتش اینه خوراک مغز فقط به درد بنایی می‌خوره. در ضمن ما که ضحاک نیستیم.

دوباره خودش می‌خندد. من دارم فکر می‌کنم ضحاک چیه؟ خاله گره روسری‌اش را محکم‌تر می‌کند چون گشت ارشاد حتی توی فکر ما هم لانه دارد. بعد بلند می‌شود به مادر اشاره می‌زند که بروند توی آشپزخانه تا چایی بریزند.

شوهر خاله ادامه می‌دهد: بچه‌ها اگر خواستید در آینده می‌توانید مشاور مدیریت بشوید. یعنی بروید به سازمانها و شرکتهایی که خدای ناکرده توی گل مونده‌ان کمک کنید.

ماری شیمل می‌پرسد: مثلا چه کمکی؟ اونا خودشون مدیر و ناظم دارن.

شوهر خاله همانطور که قدم می‌زند و روی وایت برد اتاق ما می‌نویسد می‌گوید:

ناظم که نه. ولی مدیر هم یه وقتایی سردر گم میشه. میخواد یه نفر رو استخدام کنه. نمیتونه. یه وقتی می‌خواد حقوق کارمنداش رو زیاد کنه. بلیط استخر بگیره. بهشون پاداش بده.

ماری شیمل می‌گوید: یعنی شما بهش می‌گین بلیطو از کجا بخره؟

من بهش می‌گویم: نه خنگول. بلیط که معلومه. شوهر خاله میگن که منظورشون اینه که...

هر چقدر فکر می‌کنم چیزی به ذهنم نمی‌رسد. پس می‌گویم: مواظب کارمندان که از سر کار درنرن غیبت نکنن.

بعد خواستم مثل شوهر خاله بامزه باشم گفت: مواظبن کسی غذای همکاراش رو سرکار نخوره.

دیدم شوهر خاله صورتش سرخ شد. رگی که از روی چشم راستش می‌رفت بالای مغز آفتاب بگیرد، خیلی ورم کرد.

سالها گذشت و ما رفتیم دانشگاه و برگشتیم و شوهر خاله بازنشسته شد. تقریبا هر کسی می‌دانست که با این حس و حالش دارد توی #اسنپ کار می کند.

یک وقتهایی هم به ما سر می‌زد. یک روز آمد و گفت: #اسنپ بی ناموس به یک نحو نامردانه‌ای حق و حقوقم رو خورد. گریه امانش نداد. حسابی بغض داشت. مقر آمد که خاله کارت بانکی‌اش را گرفته و بیرونش انداخته است.

داشت توی جامعه‌ی مدیر محور و مدیر باز حل می‌شد.

گفتم: خوب شوهر خاله جان غصه نخور بیا پیش بنده. همینکه #افتخار بدی این موارد مدیریتی رو با هم گپ بزنیم کلی به دردم می‌خوره.

دانشکده کارآفرینی تازه به شما یاد میدهد دست خالی هستید و جز خواندن و خواندن چیزی ازتان بر نمی آید
دانشکده کارآفرینی تازه به شما یاد میدهد دست خالی هستید و جز خواندن و خواندن چیزی ازتان بر نمی آید


آمد ولی #طرح‌هایش به درد ما نمی‌خورد. ما به یک ایده‌ی جدید احتیاج داشتیم. همین را گفتم تا مشاورم بهش بگوید. او هم گفت. شوهر خاله بی کم و کاست صبح، تراشیده و شیک آمد.

گفت: حمید این دیگه تیر آخرمه.

گفتم: چیه قربان؟

گفت: دروغ سنج. یه دروغ سنج که کافیه شروع کنیم به استفاده در مصاحبه‌ها.

دروغ سنجش وصل می‌شد به فنجان چای و صندلی‌ای که طرف رویش می‌نشست.

گفتم بالاخره حالا برای شروع می‌شود آبدارچی را استنتاق کرد تا ببینم ماجرای غیب شدن آن همه دستمال کاغذی توی شرکت چه بوده است. شوهر خاله دو ماه وقت خواست تا طرحش را جمع و جور کند. خوش قولی کرد و یک ماه ونیمه کار را تحویل داد.

بالاخره آبدارچی را هم روی صندلی نشاندیم.

شوهر خاله خودش سوال می‌پرسید: آقا همت جان یه توضیح به ما بده اون روز که تازه از #افق_کوروش اومدی بیرون چند بسته #دستمال_کاغذی گرفته بودی؟ کجا گذاشتیش؟ اون هفته چقدر مصرف کردی؟ کمدی که گذاشتی قفل داشت؟ #کلیدش رو فقط خودت داشتی؟

https://virgool.io/p/hbkbzmlpzdzi/%F0%9F%93%B7%D8%B9%DA%A9%D8%B3:%D9%86%D8%B3%DB%8C%D9%85%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1%DB%8C
آبدارچی فقط به فرار فکر میکرد.
آبدارچی فقط به فرار فکر میکرد.


هزارتا سوال پرسید تا طرف واقعا از حال برود. همت مثل بلبل همه را جواب داد. دستگاه چیزی را نشان نمی‌داد. همت فقط یکجا سرفه کرد.

شوهر خاله اشاره زد که : دیدی مهندس؟

بعد همت را بلند کرد برود بیرون. گفت: این باسنش بزرگه باید جای الکترودها رو عوض کنم.

رفت. با دم باریک الکترودها را از هم دور کرد و بعد دوباره همت را صدا زد.

همت این دفعه تا نشست پرید و گفت: آقا انگار صندلی برق داره.

شوهر خاله گفت: شما یه دقیقه بیرون باشید.

بعد دوباره رفت سراغ دستگاه و شاید ولتاژی چیزی ازش را کم کرد. خودش نشست. بعد دوباره همت را صدا کرد. همت خسته و کلافه بود. ساعت شده بود یازده شب. این بار به همه چیز اعتراف کرد.

گفت برای فوت مادر خانمش خیلی دستمال کاغذی لازم بوده و آن ماه خرج و مخارجشان زیاد بود.

حالا شوهر خاله داشت روی دستگاه دنبال جایی از نمودار باسن همت می‌گشت که نوسان شدید داشته باشد.

جوینده یابنده بود. توی دقیقه‌ی 3 و 25 ثانیه از دفعه‌ی آخری که همت نشسته بود یک نوسان شدید پیدا شده بود. شوهر خاله حالا اختراعی کرده بود که می‌توانست زندگی او را عوض کند.

گفتم: من که حمایت می‌کنم. شما برو طرح رو ثبت کن. من همه جوره در خدمتم.

آن روز به هیجانات گذشت. شوهر خاله توانست مدتها دنبال طرحش بگردد. در حقیقت مدتها ازش خبری نبود تا این که یک روز صبح زنگ زد و گفت: حمیدجان من به نظرم یه مدت باید دفتر شما بخوابم.

با کمال میل قبول کردم چون واقعا هیچ وقت چنین خواهشی نکرده بود. یکی دو ساعت بعد خودش عرق کرده و بی حال آمد دفتر. به جز منشی همه رفته بودند. رفتم برایش چایی آوردم تا ببینم داستانش به کجا کشیده است

گفت: من احمق اصلا از اول نباید به خاله ات اعتماد می‌کردم.

بعد بلند شد به قدم زدن و گفت: یه چیز می‌گم تو رو خدا نخندی ها. قول دادم.

گفت: من خیر سرم گفتم مخترع شدم. اختراعم رو به خاله‌ات نشون بدم. اون شب شام آنچنانی درست کرد و طبق نظر من که خیلی زود شام می‌خورم شام رو خوردیم و فرصت زیادی داشتیم تا درباره‌ی اختراعم صحبت کنیم. تا رفتم دم و دستگاه رو آوردم یکهو برگشت. اون زن مهربون. چی میگن؟ ؟ دیو. آره دیو شد

گفت: الا و بلا باید خودت تست بدی. منم نشستم روی صندلی.

من احمق قبلش گفته بودم این دستگاه یه الکترود داره که توی موارد خاص که دروغگو سرپیچی و فریبکاری کرد میشه ازش استفاده کرد. اون رو گوشه‌ی لب می‌ذارن. اونم همین کار رو با من کرد. بعد شروع کرد سوال کردن. کم کم حس می‌کردم گوشه‌ی دهنم انگار آفت زده باشه. یه مزه‌ای می‌داد انگار زبونت رو چسبوندی به آهن داغ تنور. نگم برات که بالاخره من هم اعتراف کردم. اعتراف کردم یک روشنک نامی هست که برام میره بازار قطعه میخره. اون دست بردار نبود. هی می‌گفت: فقط همین؟ جمشید خان فقط همین؟ بگو باید تا تهشو بگی. گفتم: اون عاشق اختراعاتم شده بود.

دیدم اشک توی چشمهایش حلقه زده بود.

جمشید خان هم گفت: منم همه چیزو گفتم و خلاص شدم. خیلی درد داشت.

گفتم: اشکال نداره جمشید خان. اگر سلیقه‌اتون میکشه تشریف بیارین منزل ما ولی اینجا رختخواب همت هست. فعلا باشید همینجا. چه کاریه اصلا. روشنک خانوم هم نداریم و الا شما اینجا نبودین. من خودم با خاله صحبت می‌کنم. به نظرم شما کاملا بیگناهی.


داستانکارآفرینیمدیریتطنزروایت
داستان نویس - برنامه نویس- https://t.me/fictionradio رادیو فیکشن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید