پویا عرب
پویا عرب
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

برای هومن، دوست مهاجرت کرده من

هومن جان،

اکنون که این نامه را می‌نویسم، لحظه‌ی مناسبی برای نوشتن نامه نیست. آخر فردا ایران را ترک می‌کنی و پذیرش این اتفاق برای من هنوز غیرقابل هضم است. به همین دلیل این نامه احتمالا پر باشد از مهملات و چرندیات، و از این بابت ازت عذر می‌خواهم.

این مغز آدمی‌زاد چیز عجیبی است! آن چنان حقه‌هایی سوار می‌کند که آدم خودش را فریب می‌دهد و واقعیت را نمی‌پذیرد. مثل وقتی که از عزیزی از دنیا می‌رود و مغز آدم تا مدتی مکر و حیله‌اش را ادامه می‌دهد و می‌بینی که مدت‌ها توانسته‌ای حقیقت را انکار کنی. ولی دیر یا زود، حقه‌باز دیگری، یعنی زمان، دستش را رو می‌کند و حقه‌هایش را نقش بر آب. اما در خصوص مهاجرت یاران موافق، مگر مغز چه حقه‌ای دارد که سوار کند؟ آدم به چشم، گم شدن دوستش در صف مسافرین فرودگاه را می‌بیند، دقیق می‌داند چه ساعتی هواپیمایش از فرودگاه می‌پرد و حتی دقیق می‌تواند بفهمد که فاصله هوایی تهران و ونکوور چند کیلومتر است. دقیقش را بخواهی، 10544 کیلومتر! فکر کنم مغز بیچاره برای پر کردن 10544 کیلومتر فاصله، هیچ فریب و نیرنگی در آستین نداشته باشد.

حقه‌ای نیست! فریبی نیست! باید با حقیقت مواجه شد. بعید است مجددا هم را ببینیم و اگر هم ببینیم خدا می‌داند کی! تازه آن هم چه دیدنی؟ کوتاه و سطحی. تو برایمان می‌گویی که هوای کانادا چه جور است، مردمانش چه جور اند، غذاهاشان چه مزه است و از این قبیل صحبت‌ها. ما هم از روزمره‌مان و تغییرات این‌جا برایت می‌گوییم. همین! مگر چقدر وقت باشد که مثل شب نشینی در ساحل مفنق در جزیره هرمز با بچه‌ها چرت و پرت بگوییم و سر حسین نق بزنیم که چرا آب جوش را غفلتا ریخته است؟ یا سهم شکلات Hiss سامان را، که برای جور کردن غذا چادر را ترک کرده بود، بالا بکشیم؟ یا در مسیر قله خلنو آواز بخوانیم؟ یا در خوزستان، کنار جاده بنشینیم بلکه ماشینی مفتی سوارمان کند، یا حتی بهتر از آن، کامیون گنده‌ای! یا که شبانه، در اتاق «محور» جمع بشویم و برنامه سفر گرجستان را بچینیم (و البته نق‌های معمول قبل از سفرت را بزنی). یا در چله تابستان در عسلویه، کله ظهر، در فضای باز زیر آفتاب پیاده روی کنیم تا بلکه آن همه غذای مفتی که در خندق بلا ریخته بودیم هضم شود تا در دفتر مهندس کریمی چرتمان نگیرد! یا در سالن شهید جباری دانشگاه پینگ پنگ بازی بازی کنیم و تویِ رقابتی، سر باختن، حرصت بگیرد و از کوره در بروی و مشت و لقد نثار وسایل ورزشی زبان بسته بکنی! یا در بلوچستان شش نفری بچپیم در ماشین «بابا» تا به روستای درک برویم تا در شب جلبک‌های درخشان را تماشا کنیم. یا در پشت وانت پر از زغال یخ بزنیم. یا با «شکرون» زیر دوش استخر دانشگاه برنامه سفر باکویی که هیچ وقت نرفتیم را بچینیم.یا با حسین و سامان در کوچه باغ محلات قدم بزنیم.یا در جنگل‌های مسیر قله درفک گم بشویم! یا در «سالمط» تو کارهای علمی پروژه را بکنی و من خرکاری‌های آن را!

می‌توانم صفحه‌ها از این «یا»ها بنویسم که دیگر سرت را درد نمیاورم. غیر قابل انکار است که هر چقدر هم که تلاش کنیم، باز هم دانه‌های شن گذشته از چنگمان خواهد گریخت و با این که تو نتوانستی این «یا»ها را در چمدان سفرت جا کنی و با خود ببری، اما ما بخشی از هویت جمعی‌مان را سوار همان هواپیمایت کردیم و مقصد دور فرستادیم.

فکر نکن غربت فقط برای توست، من هم این‌جا احساس غربت می‌کنم. چه فرقی دارد بروی و تنها شوی و یا آن قدر بمانی که بقیه بروند و تنها شوی؟ نمی‌خواهم بیش از این کامت را تلخ کنم. گفتم که، شب قبل از پرواز زمان مناسبی برای نوشتن همچنین نامه‌ای نیست.مثل این که در غروب سیزده به در بخواهی درباره مدرسه بنویسی!

اما واقعیت امر این است که زندگی جاری و در حرکت است؛ درست مثل رودی که دره را می‌شکافد و از ارتفاعات کوهستان، به سمت جنگل و دریا پیش می‌رود. نمی‌توانیم جلوی حرکت زندگی را بگیریم، همان طور که آب نمی‌تواند جلوی حرکتش در رود را بگیرد. در ضمن، که گفته که آینده بهتر از گذشته نیست؟ اصلا، رود اگر می‌دانست که در ادامه مسیرش به جنگل‌های انبوه و دریای بی‌کران می‌رسد، چقدر حسرت قله‌ها و دره‌های کوهستان را می‌خورد؟ اصلا زندگی بدون تغییر ملال‌آور می‌شود. چند بار دیگر می‌خواستی با ما به واریش یا محلات بیایی؟ یا برای بار هزارم به دریاچه چیتگر برویم؟ فرصت عالی‌ای داری برای تجربه کردن چیزهای نو، آشنا شدن با آدم‌های جدید، دیدن مناظر متفاوت و تجربه یک سبک زندگی جدید، هیجان انگیز و البته مستقل. دو دستی این فرصت به دست آمده را بچسب! مبادا سنت سفر ارزان قیمت، کوهنوردی و ماجراجویی از سرت بیفتد!

خلاصه حواست باشد که عمر دارد به سرعت می‌گذرد و فرصتی برای افسوس و حسرت نیست. امیدوارم که فصل جدید زندگی‌ات را بتوانی به زیبایی هر چه تمام‌تر بنویسی و البته امیدوارم که ما را هم فراموش نکنی!

ارتباطت را هم با ما حفظ کن. اسکایپ و تماس تصویری من را یک مقداری معذب می‌کند و چَت هم آن قدری از دلتنگی نمی‌کاهد! اگر توانستی نامه بنویسی عالی می‌شود. دیگر سرت را درد نمیاورم، پیوست این نامه یک سری عکس چاپی است، از این چند سال، که با سامان و حسین تهیه‌شان کرده‌ایم. امیدوارم از دیدنشان لذت ببری.

دوست‌دارت، پویا

پنجم دی ماه 1399



نامهمهاجرت
پویا عرب، دانشجوی اقتصاد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید