در بهمن 97همین موقع ها بود که در دشت سوسن، دشتی سرسبز در کنار رود باشکوه کارون و در نزدیکی شهر ایذه، در حیاط خانه روستایی آقای نیک خواه با هومن نشسته بودیم و منتظر رسیدن بقیه همسفرها بودیم. در سفر خوزستان به این نتیجه رسیده بودیم که برای این که شانس سوار کردنمان بیشتر شود در هنگام هیچ هایک، به گروه های دو نفره تقسیم شویم و جداگانه هیچ هایک کنیم. در ایذه که جدا شدیم مقصد را دشت سوسن انتخاب کردیم و قرار شد آن جا به همدیگر ملحق شویم اما بعد فهمیدیم که دشت سوسن بزرگتر از این حرفاست و هر کسی در قسمتی پیاده شده بود و تا بقیه بچهها به ما برسند یک ساعتی باید در روستا صبر میکردیم. حیاط آقای نیکخواه حیاطی بزرگ بود بدون دیوار، در ارتفاعی بالاتر از خانههای اطراف و مشرف به دشتی پهانور و سبز. در جلویی ترین قسمت حیاط، درست در لبه بلندی، صندلی ای گذاشته بودند برای تماشای منظره! درست مثل مبلمانی در جلوی تلوزیونی فول اچ دی! آقای نیکخواه مردی بود با سیبیلهای پرپشت و حجیم سفید، کله ای که وسطش خالی از مو بود و رویی گشاده و سرزنده. وقتی که به روستا رسیده بودیم، بر همان صندلی تکیه زده بود و ما را دیده بود و به داخل دعوت کرده بود. آقای نیکخواه برایمان از افسانههای محلی گفت، از داستانهای شاهنامه و خاطره هایش. سواد نداشت ولی حافظه خوبی داشت، همه خاطراتش دقیق بود و باجزئیات. پسر آقای نیکخواه که خود پدر یک نیکخواه دیگر بود هم بهمان ملحق شد و آن یک ساعت و خردهای انتظار تبدیل شد به یک مکالمهای صمیمی و دلچسب همراه با نوشیدن چای معطر بر روی صندلیای مشرف به یکی از زیباترین مناظری که تا به حال دیده بودم.
نیکخواه پدر میگفت: " رودی به این عظمت در قدیم با هر سیلی مسیرش عوض میشده و دلیل حاصل خیزی خاک این دشت هم همین است."
نیکخواه پسر در ادامه گفت: "البته این مال قبل هاست این روزا دیگه انقدر روی این رود بیچاره سد بستهاند که رمقی برایش برای سیل نمانده است."
گفتم: "خب اگر مطابق سابق جابهجا نشود که دیگر به تدریج این دشت سرسبز به خشکی میگراید!"
سکوت مدتی حاکم شد.
نیکخواه پدر فحشی روانه کرد و به منظره خیره شد.
نیکخواه پسر که از نیکخواه پدر نگاهی کمتر احساسی به وقایع داشت گفت: "حالا دیگر این طور ها هم نیست و هزار تا عامل دیگه هم دخیل هستند."
نیکخواه پدر خودخوریای کرد.
این اولین بار نبود که نیکخواه پدر خودخوری میکرد. قبل ترش هم با هیجان یک روایت برایمان از زمان گذشته در منطقه تعریف کرده بود که نیکخواه پسر امانش نداده بود و با جملهی "اینها البته بیشتر داستاناند و واقعیت ندارند" برجکش را زده بود.