پویا عرب
پویا عرب
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

من و آقاجان

از دوران کودکی ام خاطرات کمی در ذهنم مانده اما در تعداد زیادی از این خاطرات آقاجان حضور دارد. بازی‌هایی که در آن آقاجان با تمامی صبر و حوصله خودش را هم سن من می کرد تا به من بیشتر خوش بگذرد. بزرگ‌تر که شدم وقتی که داخل اتاق آقاجان می رفتم آقاجان را می دیدم که موقرانه نشسته و از چایی ای که همدم و مونس زندگی اش مادرجان ریخته بود، می نوشد. اتاق آقاجان آرامش عجیبی داشت. ایوانش در بزرگی داشت که پرتوهایی از نور خورشید که از میان درختان تنومند انار و انگور و سرو عبور کرده بود را به روی فرش گل دار دست بافت می انداخت. آقاجان رویش را به من می انداخت و می گفت: «بنشین آقا! چه خبر؟» آن قدر اخبارم را در مقابل شنیدن صحبت‌های آقاجان کم‌لذت و مسخره می‌دانستم که همیشه در پاسخ می گفتم: «هیچ خبر آقاجان! شما چه خبر؟»

و بعد از آن آقاجان شروع می کرد به نقل خاطرات و حکایات، از خاطرات دوران بچگی‌اش گرفته تا اتفاقات این روزها. چه خاطرات رنگی و زنده ای!

دو ویژگی آقاجان این خاطرات را متمایز می ساخت. یکی آن که آقاجان حافظه‌ای بسیار قوی داشت و اسامی و جزئیات را کامل به خاطر داشت و دیگری آن که چشم های آقاجان بسیار زیبابین و ظریف‌بین بود. یک بار یک خاطره ای از یک مراسم سنتی برایم تعریف می کرد. آن مراسم آن قدر در نظرم زیبا آمد که برآن شدم که عکس و فیلم های آن مراسم را ببینیم و دریافتم که چقدر تصویری که آقاجان در ذهنم ساخته بود گویا تر، رنگی تر و شیرین تر از چیزی بود که چشم من می دید که به قولی: «بکوش عظمت در نگاه تو باشد، نه در چیزی که به آن می‌نگری»

به قدری آقاجان عاشق طبیعت بود که وقتی که خاطرات ییلاق را برایم تعریف می کرد می توانستم بوی علف های سبز، سرمای آب چشمه ها و مزه ی خوش شیر تازه دوشیده شده را حس کنم. اتاق آقاجان برایم دنیایی شده بود، دنیایی از قصه های آقاجان. از حکایات گلستان و بوستان سعدی گرفته تا ماجراهای جد بزرگمان آقاخان محلاتی.

آقا جان مادر جان را خیلی دوست می داشت همان طور که مادرجان آقاجان را. هر وقت که در حکایاتش به لب لعل و کمان ابرو و غمزه ی چشم می رسید به شوخی به مادرجان اشاره می کردیم و می خندیدیم.

وقتی که وضعیت جسمانی‌اش رو به تحلیل رفت کمتر می توانست از بازی آهوان در ییلاق یا عجایب کندوی زنبور عسل برایم بگوید اما از چشمانش می توانستم همه ی خاطراتی که برایم گفته بود را بخوانم و برای خود مرور کنم. نور امید عجیبی در چشمانش بود. تا آخرین لحظات زندگی‌اش ندیدم که حرفی از یاس و نا امیدی بزند همیشه دلش به عشق و جاری بودن زندگی گرم بود حتی در سخت ترین شرایط جسمانی.

وعده کرده بودیم که وقتی آقاجان حالش خوب شد با هم به ییلاق برویم و شب را در کنار گله صبح کنیم و چایی آتیشی بخوریم و به تماشای بره ها و گوسفندان بنشینیم اما بعد از آن وعده، حال آقاجان هیچ وقت خوب نشد.

آقاجان! نمی‌دانم آن بهشتی که در آن هستی به زیبایی ییلاق خودمان هست یا نه اما اگر هست وعده دیدار به قیامت.

پویا عرب

دی ماه 1396

پویا عرب
پویا عرب، دانشجوی اقتصاد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید