آدم ها به چند دلیل شروع به نوشتن میکنن یکیش اینه که نوشتشون مخاطب داشته باشه، خونده بشه و افراد بیشتری ببیننش. اما من از اوناش نیستم هر وقت خاوستم اینطوری چیزی بنویسم انقدر ایده آل گرا بودم که هیچی نتونستم بنویسم. پس دیگه باید برای دل خودم بنویسم اما بازم میترسم ... میترسم ازینکه خونده بشه، دیده بشه و من بخاطرش قضاوت بشم.
پس من اینو مینویسم با فرض اینکه اولین و اخرین مخاطبش خودمم . هیچکس جز من نمیخونتش. شماهم اگر میخاین قضاوت کنین اگر کسی هستین که من رو میشناسین و فکر میکنین این نوشته باعث میشه که شناخت بیشتری از من پیدا کنین بهتون پیشنهاد میکنم از خوندن این مطلب دست بردارین.
داستان من اینه داستان آدمی که توی یک حصار گیر کرده. داستان آدمی که همیشه بر سر دوراهیه. نه میتونه از خودش فرار کنه نه خودش را دوست داره. نه آدم برونگراییه نه از درونگراییش راضیه. دوست داره با همه دوست باشه اما از همه بدش میاد. دوست داره اون آدم بده باشه اما از عاقبت بد بودن میترسه. میخاد آدم خوبه باشه اما واقعا حوصله سر بره. میخاد تلاش کنه اما حالشو نداره. میاد استراحت کنه و لم بده همش ذهنش درگیره کاره. وقتی داره کار میکنه همش دوست داره یچیزی یاد بگیره وقتی میاد یچیزی یاد بگیره همش دوست داره تمامش کنه و بره به یکاری برسه.
هیچوقت ارام و قرار نداره نمیتونه روی یه کار تمرکز کنه و همزمان باید چندتا کار تو ذهنش باشه و هر کاری رو یکم یاد میگیره سریع میره سراغ یه شاخه دیگه.
ازدواج کرده و متاهله اما بلد نیست از زندگیش لذت ببره. تازگی یکی از دوستای قدیمیش رو دیده دوباره پر از سردرگمی جدید شده. ای کاش راه حل ساده ای بود برای زندگی ... ای کاش میشد اون سردرگمی ها رو نوشت و راحت نگاشون کرد و بررسیشون کرد اما جالبیش اینه که به این سردرگمی ها حتی نمیشه فکر کرد. حتی فکرش قفل میشه وقتی میخاد بهشون فکر کنه ... تا حالا شده سردرگم باشی و خودت ندونی چی میخای ؟ چت شده ؟ برای من خیلی این اتفاق میفته اما کسی باور نمیکنه. همه میگن امکان نداره حتما میدونی اما نمیخای بمن بگی! خب اگر نمیخاستم بهت بگم که که نمیگفتم سردرگمم ... میخاستم بهت بگم اما نمیدونم چی بگم چون خودمم نمیدونم!
کاش میشد چند روز از زندگی ای که داریم فاصله بگیریم بدون اینکه هیچکس بفهمه یکم خودمون رو خارج از این زندگی فعلی ببینیم و بتونیم خودمون رو با نسخه ای که الان هستیم مقایسه کنیم! بعد میفهمیدیم واقعا چی میخایم ... واقعا چی میخایم ؟
تا حالا فکر کردین چرا ؟ به کجا میخایم برسیم اگر رسیدیم بعدش ؟ این سوال بعدش مغز ادم رو سوراخ میکنه ... خب بعدش ؟ که چی چرا هی اینو میگی ؟ در لحظه زندگی کن و از لحظت استفاده کن. اما من اون ادمیم که وقتی تفریح میکنه ذهنش خرابه عذاب وجدان داره، شایدم عذاب وجدان نیست بلد نیست تفریح کنه. مثلا یکی از مشکلاتم اینه که توی جمع دوست دارم با همه صحبت کنم با همه هم کلام شم. اما حرفی ندارم بهشون بزنم. همیشه حس میکنم حرفی ندارم اخه چی بگم ؟ مثلا شما چی میگین؟ میگین هوا امروز چطور بود؟
نگین بحث پیش میاد ، منم دیدم ادمایی رو که بلدن از هر دری صحبت کنن اما واقعا ادمای دوست داشتنی ای نیستن. بعد این حرفا از کجا به ذهنشون میرسه ؟ آره وقتی طرف موضوع رو مشخص میکنه و یچیزی میگه منم میتونم حرف بزنم راجع بهش اما خب نهایتا دو دقیقه. بعد میرین به طرف چی میگین از کجا میگین ؟ مثلا من میرم توی جمعای خانوادگی میبینم همه به هم یچیزی میگن. اما من هیچ حرفی ندارم برای تعریف کردن. شاید چون خیلی تباهم چون کاری نمیکنم که چیزی بگم ... اما خب فکر نمیکنم اونقدرم بیکار باشم بالاخره منم یه آدمم مثل بقیه! مگه نه ؟
دوست دارم برای این دوستم وقت بزارم اما الان برای خودمم وقت ندارم ... دوست دارم برم بیرون بگردم اما کسی رو ندارم چون وقت نداشتم کسی رو پیدا کنم و رفاقت کنم. دوست دارم رفاقت کنم اما با کسی حرفی ندارم بزنم. چیزی برای ارائه توی رفاقت ندارم ! همه چی مثل یه حلقه تو در تو در هم گره خورده.
ای کاش سر کلاف پیدا میشد و میتونستم دونه دونه بازش کنم. اما احتمالا اول کلاف اونجاست که بی دلیل یکاری رو میکنیم ... بدون فکر کردن به عواقبش. من ازین کارا خیلی کردم. تقریبا همه تصمیمای زندگیم همین بوده هیچوقت فکر نکردم همیشه اون تصمیما و اتفاقا ت بودن که برای من فکر کردن. من برای زندگیم مسیری انتخاب نکردم این زندگی بوده که همیشه مسیر پیش رومو به من دیکته کرده ؟
ای خدا چیکار باید بکنم ؟ بیا اینم یک مشکل دیگه من هنوز نمیدونم به خدا اعتقاد دارم یا نه، اونوقت ازش کمک میخام بحث خدارو باز نمیکنم که پیچیده ترین مفهومیه که بهش میشه فکر کرد البته بعد از مفهوم خود ... چیه این خود اخه واقعا هیجان انگیز و ترسناکه یادم باشه یبار در مورد خود بنویسم ....