من نویسنده خوبی نیستم اما از 18 سالگیم دوست داشتم یک وبلاگ داشتم و احساساتم و هر چیزی که دوست دارم رو توش بنویسم. نمیدونم شاید وقتی میخاستم منتشر کنم حس میکردم احساساتم و هر چیزی که بمن مربوطه خیلی خصوصیه و نباید با کسی در میون بزارم یا فکر میکردم برای کسی مهم نیست.(که البته هنوزم همین فکر رو میکنم، فقط دیگه برای من مهم نیست که برای کسی مهم باشه یا نه :) )
میدونین بعضی نقاط قلب آدم خالی میمونه، بعضی احساسات هست که آدم هیچوقت لمسش نکرده و میدونه هیچوقت هم لمسش نمیکنه. اما هروقت این حس رو تو بقیه میبینه حسرتش را میخوره و با خودش فکر میکنه اگر من این رو داشتم چطور بود برای من؟ همیشه چون از بیرون نگاه میکنم بهش فکر میکنم که شاید من بودم مثل بقیه نبودم. این از اون ایده میاد: فکر کنین جهان هستی میخاد به ما نگاه کنه، بنظر شما چطوری نگاه میکنه؟ مثل نگاهی که ما به یک دسته پلانگتون داریم ؟ یکسری موجود یکسان با یک رفتار که هیچکدوم با هیچکدوم دیگه هیچ فرقی ندارن. اما از دید خودمون ما اون فرد متفاوت با همه هستیم، شاید بقیه آدمها همه مثل هم باشن، اما ما فرق داریم با بقیه.
این نقطه خالی توی قلب من مادره، هر اتفاقی توی زندگیم میفته فکر میکنم من اگه مادر داشتم این اتفاق چطوری بود برام ؟ این تجربه با مادر داشتن چه فرقی میکرد؟ تو تک تک لحظات زندگیم حس میکردم یه مادر کم دارم، اما خب چه فایده؟ مادر اون چیزی بود که من نداشتم. و چیزی هست که نمیشه بدستش آورد! شاید خیلیهارو بشه توی زندگی جایگزین کرد، اما مطمئنم مادر را نمیشه. و جالبیش اینه که من چند تا خاطره ای هم که از مادر داشتن دارم مال زمان بچگیمه مربوط به خاطراتیه که مادرم داشته دعوام میکرده نه خاطراتی که توش حامیم بوده یا بهم محبت کرده، اما با این وجود مادر رو اون حامی و پشت و پناهی میبینم که هیچوقت خودش نیست اونی هست تویه، یکم بد گفتم اما حس من اینه که مادر وقتی محبت میکنه مثل بقیه نیست که از دریچه چشم خودشون بهت محبت میکنن همه وجودشون پر از تویه و برای تو.
وقتی داشتم ازدواج میکردم فکر میکردم اگه مادرم بود مسیر زندگی من این بود؟ یا مثل یه اثر پروانه ای الان داشتم یه زندگی دیگرو زندگی میکردم؟
بیشترین چیزی که اذیتم میکنه اینه، که من هیچوقت خودم هم مادر نمیشم من اگر قراره روزی یکی از والدین باشم، پدر میشم و بچم همه اون حسهایی که من تجربه نکردم را با مادرش تجربه میکنه نه با من. حتی همزادپنداری اون حس رو هم تجربه نمیکنم. نوع تفکرم مسخرست نه؟ مثلا دوست دارم یروزی اگه بچه دار شدم بچم خیلی من رو دوست داشته باشه. براش اونی باشم که حس میکنم اگر من مادر داشتم اون برای من اینطوری بود. شاید شده یه عقده. این خارجیای زبون نفهم یکلمه دارن که حس میکنم اون بهتر توصیف میکنه حسم رو تو اینجور مواقع میگن obsession فکری، خیلی این کلمه به حسم نزدیکتره. آخه من از این احمقاییم که با اینکه هیچی سواد ندارم به یسری چیزا اعتقاد دارم و برای خودم یچیزایی میسازم، مثلا فکر میکنم که هیچ کلمه ای تو زبان دیگه ترجمه نداره. اصلا ترجمه چرته. یک کلمه تو این زبان برای اینکه مفهوم را برسونه توی یک زبان دیگه یک کلمه معادل براش هست که نزدیکترین منظورو میرسونه اما بنظر من هیچوقت این اون نیست. آره دیگه رد این حرفم خیلی سادست شما خیلی راحت میگین بابا book میشه کتاب دیگه بیا اینم یه ترجمه دقیق و عین هم. اما خب توضیح این مطلب برای من خودش یک نوشته دیگه میشه فقط خیلی ساده بنظر من هر کلمه توی یک زبان معنا و مفهومی داره که ترجمش اون مفهوم را کامل نمیرسونه.
میشه ساعت ها نوشت از تجربیاتی که آدم دوست داشته ببینه اگر مادر داشت، اون تجربه چه شکلی بود. اما اینا بنظر من شخصیه و برای هر شخص دیگهای اون معنا رو نمیده و قابل لمس نیست. اما مادر اونیه که من هر وقت یادش میفتم و میخام چند قطره اشک بریزم برای اون حس خالیش تو قلبم این آهنگ از گروه آرین رو فقط گوش میکنم:
شب بود و ستـاره توی کهکشون
غم بود و نگاهی رو به آسمون
با چشم خسته قلبی شکسته
باز پر شده قلبش از گلایه ها
باز میگه غماشو با سـتاره ها
طاقت نداره چشم انتظاره
شبای با هم بودن گذشت
هرکسی رفت دیگه برنگشت
سـتاره آی ستـاره از اوج آسمونا
بگو تا بشنون نامهربونا
چرا باید بمونن حالا تنهای تنها
اونا که بودن عمری همدم ما
شب بود و ستاره توی کهکشون
غم بود و نگاهی رو به آسمون
با چشم خسته قلبی شکسته
باز پر شده قلبش از گلایه ها
باز میگه غماشو با سـتاره ها
طاقت نداره چشم انتظاره
شبای با هم بودن گذشت
هرکسی رفت دیگه برنگشت
ستـاره آی ستـاره از اوج آسمونا
بگو تا بشنون نامهربونا
چرا باید بمونن حالا تنهای تنها
اونا که بودن عمری همدم ما
خیلی حرف زدم اما این متن رو تقدیم میکنم به همه مادرا، کسایی که اگر نباشن باز هم هستن. و آرزو میکنم اگر یروزی من صاحب بچه شدم بچم دوتا مادر داشته باشه!!!