
کودک که بودم، فکر میکردم آدمها فقط وقتی گریه میکنند که درد جسم دارند. بعدها فهمیدم بعضی دردها، هیچ کبودی روی پوست نمیگذارند، اما ریشهدارترند؛ مثل وقتی حقی را از آدم میگیرند، و تو حتی نمیدانی چطور باید دنبالش بگردی.
در صف نانوایی، در اداره، در دادگاه، در دانشگاه، در خیابان… بارها دیدم که مردم نمیدانند چرا نادیده گرفته میشوند، چرا صداشان شنیده نمیشود، چرا حق با آنهاست، اما نتیجه علیهشان رقم میخورد.
و این سؤال از همان سالهای نوجوانی در ذهنم ریشه زد:
«چرا ما، اینقدر راحت، حقمان را از دست میدهیم؟»
نه بهخاطر اینکه نمیفهمیم.
نه بهخاطر اینکه نالایقیم.
بلکه چون گاهی آنقدر به ناحق بودن عادت کردهایم که «حق» را دیگر جدی نمیگیریم...
این نوشته، حاصل سالها نگاه از پایینِ سکوست. از زاویه کسی که نه در جای قاضی بوده، نه نماینده مجلس، بلکه فقط یک شهروند دغدغهمند... یک فعال مدنی که سالها صدای کسانی شده که صدایشان را کسی نشنید. و شاید یک حقوق خوانده.
بیایید با هم مرور کنیم:
حق چیست؟ چرا از ما گرفته میشود؟ و وقتی کسی به آن احترام نمیگذارد، چه میتوانیم بکنیم؟
سالها پیش، وقتی تازه وارد دانشگاه شده بودم، استاد حقوق عمومیمان با جملهای ساده اما ماندگار کلاس را آغاز کرد:
«حق، همان چیزیه که اگر ازت بگیرنش، احساس خفگی میکنی.»
این جمله برای من آغاز یک مسیر بود. مسیری که بعدها نه فقط در صفحات کتاب، بلکه در خیابان، در صف دادگاه، در دل اعتراضات خیابانی، در صدای زنان و کارگرانی که دیده نمیشدند، به چشم دیدمش.
حق، چیزی نیست که دولتها به ما هدیه دهند. حق، ذاتی و غیرقابل معامله است. تو با حق به دنیا میآیی. با حق حرف میزنی، فکر میکنی، انتخاب میکنی، میپرسی و حتی حق داری اعتراض کنی.
اما در این سرزمین، گویی حق را اول باید ثابت کنی تا بعد اجازه داشته باشی دنبالش بدوی...
خیلیها میپرسند: «یعنی چی حق داریم؟» یا میگویند: «چه فایده وقتی کسی گوش نمیده؟»
اما اجازه بدهید مثال بزنم.
فرض کنید مادری در شهر کوچکی، هر روز با سه بچهاش در خانهای اجارهای زندگی میکند. صاحبخانه اجاره را بیدلیل بالا میبرد. اداره حمایت از مستأجران کاری نمیکند. قاضی دادگاه بدون شنیدن حرفهای او، رأی تخلیه میدهد.
حالا بگوید این زن چه چیزی کم دارد؟ پول؟ حمایت؟ بله.
اما مهمتر از همه، او از «حق شنیدهشدن» محروم مانده است.
داشتن حق به ما توان چانهزنی برابر با قدرت میدهد.
بدون آن، ما فقط جمعیتی ساکت هستیم، نه یک ملت با کرامت.
از نظر قانون باید باشد. از نظر وجدان عمومی هم هست.
اما واقعیت چیه؟
احترام به حق، فقط تا جایی هست که به منافع کسی برنخوره.
ما حق اعتراض داریم... تا وقتی صدایمان خیلی بلند نشود.
ما حق انتخاب داریم... تا وقتی گزینههایمان از خط قرمز رد نکنند.
ما حق آزادی بیان داریم... تا وقتی از «خط قرمزهای نامعلوم» عبور نکنیم.
و اینجاست که حقوقدانان، وکلا و فعالان مدنی دچار یک بحران همیشگیاند:
ما قرار است به قانونی تکیه کنیم که گاهی خودش حامی بیعدالتیست.
حقی که ابزار دارد، محترم است. حقی که ابزار نداشته باشد، بهسادگی لگدمال میشود.
این همان سؤال هزار بار تکرارشده در دفتر وکالت، در سلول انفرادی، و در جمعهای کوچک کنشگران مدنیست.
وقتی سیستم پاسخ نمیدهد،
وقتی قانون فقط کاغذ است،
وقتی اعتراضت «اغتشاش» خوانده میشود،
وقتی رای دادگاه بهجای احقاق، ابطال حق است...
چه باید کرد؟
اول، نباید سکوت کرد.
سکوت، خوراک مشروعیت بیعدالتیست.
دوم، باید مستندسازی کرد.
نوشتن، فیلمگرفتن، ثبت وقایع و رسانهایکردن، شاید قدرت اجرایی نداشته باشد، اما مانع فراموشی میشود.
سوم، باید شبکهسازی کرد.
حق اگر در یکنفر باشد، قابل حذف است. اما وقتی در صداهای مختلف پخش شود، حذفش سختتر است.
و چهارم: امید را نباید از کف داد.
چرا؟ چون تغییر، همیشه از دل همین مقاومتهای کوچک، همین تلاشهای فراموششده میجوشد.
من بهعنوان یک حقوق خوانده و شاید در ذهنم یک حقوقدان، خیلی وقتها از خودم پرسیدهام:
«آیا واقعاً میشود حق را پس گرفت؟»
جوابم همیشه این بوده:
شاید نه برای خودمان، اما برای آنهایی که بعد از ما میآیند، بله.
اگر حقمان پایمال میشود، تقصیر فقط قدرت نیست.
گاهی تقصیر خودمان است که آنقدر به نبودنش عادت کردهایم،
که دیگر حتی درد هم نمیکشد وقتی از ما میگیرندش.
گاهی دیدنِ پایمال شدنِ یک حق، بدتر از تجربهی مستقیمِ آن است.
شبیه تماشای غرق شدن کسی در آبیست که میدانی عمقش زیاد نیست، اما دستت به او نمیرسد.
نه برای اینکه نمیخواهی.
برای اینکه نمیدانی چگونه، یا شاید... نمیگذارند.
بهعنوان کسی که سالها حقوق خوانده، من بارها خودم را در میانهی دو پارادوکس دیدهام:
یکی دانستن، دیگری ناتوان بودن.
میدانم که حقی زیر پا گذاشته شده.
میدانم که قانون چه میگوید، اصل چندم قانون اساسی حامیاش است، کدام مادهی آیین دادرسی مدنی راه نجات دارد.
اما گاهی همهی این دانستنها مثل شمشیریاند که غلافشان را گم کردهام.
نه میتوانم از آنها استفاده کنم، نه میتوانم بیخیالشان شوم.
در آن لحظهها، ذهنم پر میشود از سؤالهایی که بیپاسخاند:
· اگر به دادگاه برویم، قاضی آیا قانون را اجرا میکند یا عرف را؟
· اگر رسانهای کنیم، آیا صدایمان شنیده میشود یا اتهامی دیگر به ما میزنند؟
· اگر سکوت کنیم، آیا خیانت کردهایم یا عاقلانه عمل کردهایم؟
وقتی حقی پایمال میشود، فقط یک ظلم اتفاق نمیافتد.
بلکه اعتماد فرومیریزد، باور تَرَک برمیدارد، دلگرمی خشک میشود.
و بدتر از آن، حس بیاثر بودن خودمان به جانمان چنگ میزند.
اما...
در همین تردیدهاست که باید به یاد بیاوریم:
سکوتِ ما، گاهی از ظلمِ آنها بلندتر است.
من یاد گرفتهام در آن لحظهی اضطراب، چند چیز را با خودم تکرار کنم:
حتی اگر نمیتوانی حق را بگیری، مستند کن که چه شد.
اگر نمیتوانی کمک کنی، حداقل فراموش نکن.
اگر قدرت نداری، اما صدایی داری، بگذار شنیده شود—even if it trembles.
اگر قانون ابزار اجرای عدالت نشد، عدالت را در خاطره زنده نگه دار.
گاهی کاری که میکنیم، فقط نوشتن است.
یا ثبت یک واقعه در توییتر.
یا بردن یک پرونده به انجمنهای حقوقی.
یا فقط ایستادن کنار کسی که تنها مانده، بدون اینکه وعدهای بدهیم.
اینها شاید تغییر فوری نیاورند،
اما نگذاریم تبدیل شویم به آدمهایی که با دیدن پایمال شدن حق، تنها شانه بالا میاندازند و میگویند: «عادیه.»
در من اما تناقضهایی سرکش موج میزند. ذهنم هر روز تازه میشود برای آینده. و به قول استاد بزرگوارم:
شرافت حقوق در این است که ما از مجموعه قواعدی که در دست داریم راهی را برای رسیدن به عدالت بسازیم
هیچ چیز نباید عادی شود. نه درد. نه بیعدالتی. نه تحقیر. نه نادیده گرفتهشدن.
حق را اگر نتوانستیم بگیریم، لااقل نگذاریم فراموش شود.
این هم یک نوع مبارزه است. و شاید، تنها راه بقا.
جمعبندی: امید به عدالت، حتی در تاریکترین لحظهها
عدالت، مثل خورشیده.
ممکنه روزها پشت ابر بمونه، شاید غروب کنه، شاید ناپدید بهنظر برسه...
اما همیشه جایی پشت تاریکی هست.
و ما، تا وقتی چشم امید داشته باشیم، میتونیم دنبالش بگردیم.
ما میدونیم که مسیر احقاق حق، همیشه صاف و ساده نیست.
گاهی با دیوار قانون ناعادلانه روبهرو میشیم،
گاهی با بیتفاوتی جامعه،
و گاهی با خودمان، که از بس خستهایم، وسوسه میشویم چشم ببندیم.
اما همین که هنوز میپرسیم «چرا حقمان پایمال میشود؟»، یعنی هنوز چیزی درونمان زنده است.
همین که هنوز از ناعدالتی خشمگین میشویم،
یعنی وجدان جمعیمان خاموش نشده.
عدالت شاید دیر بیاید، شاید سخت بیاید،
اما اگر ما دست از نوشتن، گفتن، ثبت کردن، اعتراض مسالمتآمیز و ایستادن کنار مظلوم برنداریم،
اگر نسل بعد از ما با صدای بلندتری بخواهدش،
عدالت از رویا به واقعیت نزدیک میشود.
در جهانی که نابرابری عادی شده،
امید داشتن به عدالت، خودش یک عمل انقلابیست.
و ما، بهعنوان حقوقدان، فعال مدنی، یا حتی فقط یک شهروند،
هنوز میتوانیم سهممان را ادا کنیم؛
هر چند کوچک...
اما مؤثر.