SajadM
SajadM
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

در وصف لبخندهای او...

دستان من سرد است. چه کسی باور می‌کند؟ کاش جای لانه دلتنگی را در این قلب می‌دانستم. گهگاهی به آن سر می‌زدم؛ شاید با کمی نوازش آرام شود. آن‌وقت پرده‌های اتاق قلبم را کنار می‌زدم تا نور امید به آن بتابد. من می‌دانم. می‌دانم که خورشیدِ امروز، ماهِ امشب، طلوع فردا و غروبش، آسمانِ آبی و گل‌های قرمز رنگِ زیر چترش، غبارِ روزهای تلخش، بغض گریه‌های آسمانش، نازنین سکوت صحرایش، غرش وحشی طبیعتش، ذره ذره از جمال سوزناکش، باد مشهور صبایش، قایق‌ چوبی سهرابش، پلک آرام بامدادش، قلب مجنون فرهادش، همه‌اش، اصلا همه‌اش، همه‌اش به لحظه‌ای کوچک از لبخندهای او نمی‌ارزند. برگه‌ای در دست می‌گیرم و دلم می‌خواهد برای کسی بنویسم. برای یک نفر که بداند. کسی را نمی‌یابم. وقتی به خود می‌آیم می‌بینم که تمام کاغذ پر شده، همه جایش علامت سوال است. دست کم یک خط در میان. همه چیز سرد است، اما دل به گرمای آسمان می‌سپارم. به یک حس نامرعی. در این قلب، همه روزه طوفان است، اما این اولین باریست که خشم بادِ عصبانی‌اش را روی دیواره بدنم احساس می‌کنم. اسم آن عشق نیست، بی‌قراریست. بی‌قرار تماشای یک قاب دلنشین. چند ثانیه. چند فریم. چند لحظه کوتاه. در وصف لبخندهای او. اصلا او کیست؟ نمی‌دانم. شاید یک غریبه. شاید هم نه. همه لحظه‌های عمرم را با یاد او شریک می‌شوم. برای چه؟ نمی‌دانم. شب که می‌شود ناگهان از کابوسِ خوابیدن بلند می‌شوم، اطرافم را نگاه می‌کنم. دلواپس و نگرانم. زلزله آمده؟ چه آشوبیست؟ نفسم می‌گیرد. پیشانی‌ام خیس عرق شده؛ او را از دست نداده باشم؟ اصلا او را به دست نیاورده‌ام. او با همان لبخند همیشگی، خوابی خالی از بی‌قراری را تجربه می‌کند. آرام می‌گیرم، به خواب می‌روم، بی‌قرار می‌شوم و این چرخه تکرار می‌شود تا طلوع خورشید بیاید و نجاتم دهد. نهایت هشیار می‌شوم. خبری نیست. امروز هم مثل دیروز است. دیگر به جایی تعلق ندارم. و این حقیقت تلخ که بدترین حس، یعنی تعلق نداشتن به جایی. تعلق نداشتن به کسی. غرق شدن در حسی عمیق که دیگر تلاش نمی‌کنی از آن رهایی پیدا کنی؛ چراکه حالا آن حس غریب، خود تو هستی و سقوط در عمق حقیقت سیاهی که گویی پایان ندارد. یک سقوط بی‌صدا. می‌دانید؟ این که می‌گویند خوشبختی در رفتار و دیدگاه آدم ظهور می‌کند دروغ نیست. شعارگونه است اما دروغ نیست. ظاهر این خوشبختی نه به زیبایی اسکناس‌های تا نشده و نه به بزرگی یک کشتی تفریحی، شناور در آب‌های آزاد است. راستگو باشم، نامرعیست. اما قول می‌دهم که در خلوت نعمت‌های اطراف‌تان، هنوز چیزهایی وجود دارد که معنی نامتعارفی از خوشبختی‌اند. خوشبختی سطح توانایی آدم‌ها در انکار بدبختیست. حتی ثروتمندترین‌ها نیز می‌توانند در دام مصیبت گرفتار شوند. راست باشد یا دروغ، همه‌اش را به خود تلقین می‌کنم. محبوب من، شکایتی نیست؛ اصلا نفرین به حالی که یاد لبخندهایت در آن نباشد. نفرین به الفبای زندگی اگر، پیری یاد این لبخندها را از من دریغ کند. نفرین به قلم سرنوشت، اگر بخواهد سرانجام تلخ فراموشی را ترسیم کند. محبوب من، روزی می‌رسد که تو می‌آیی و پایانی می‌شوی بر سرانجام این انتظار. در قاب عکسی خیالی، سوار بر باد و از ناکجاآباد. با آمدنت، پرده‌های تاریک زندگی‌ام را کنار می‌زنی، سکوت این برهوت ساز دلنشینت را می‌نوازی، و بهشتی را پدید می‌آوری که خداوند هم نتواند وعده‌اش دهد. ابر سنگینی می‌شوی بر بیابان اطرافم. محبوب من، فراموش نکن؛ در این قاب‌عکس خیالی، چهره‌ای از تو بود. و دستنوشته‌ای چروکیده در وصفش، در وصف لبخندی که می‌خندید و چشمی که با دیدن این قاب، تا ابد می‌گرید. در وصف لبخندهای او...

با تو حکایتی دگر، این دل ما به سر کند

شب سیاه قصه را هوای تو سحر کند

یا حق

سجاد محمدی‌پور – دوشنبه، سی و یکم تیرماه سال 98

یادداشت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید