آدمخوبها دروغگویان زبردستیاند. آنها فرصتهایشان را به بامداد منفور شنبه میسپارند. سالهاست که اینگونهاند. آدم خوبها دائما در رابطه با گونهای از خوشبختی سخن میگویند که چه باور کنیم و چه نه، خودشان غیر ممکنش کردهاند. آنها زندگی را برای خود، زنده ماندن را برای دیگران میخواهند. حتی زنده ماندن دیگران را هم نمیخواهند اگر وابستگی برایشان تعریف نشود. آدم خوبها یک تمدن بینظم از خوشبختی برای خودشان میخواهند. چیزی که نمیخواهند برابریست. نظم است. و چیزی که تمام عمر به دنبالش میگردند خالق این بینظمیست؛ آن چیزی هم که ندارند انصاف است. آنها تف میکنند بر سر صداقتی که هرگز وجود هم نداشته، گمان میکنم نخواهد داشت. در جایی که همه دروغ میگویند، دروغ عیب نیست؛ مزیت است. درحالی که جنگ عدهای میشود آواری بر سر نیازمندان، از جایی، نقطهای در این کره خاکی گلولهای سربی از دهانه مخروطی یک تفنگ خارج میشود و بر سر سرباز اجبار به وظیفهای گم شده در میدان نبرد فرود میآید. بهتر از این نمیتوان کشتن را توصیف کرد. حتی مغزی که فرمان شلیک شدن این گلوله را ههم میدهد نیز نمیداند. آن سرباز حتی نمیداند برای چه ماشه را میکشد. اینها همان ثروتی است که میتوانست معنی فقر را از دایرة المعارف زندگی حذف کند. آدم خوبها لطف کنند و خفه شوند! بگذارند خوبیهایشان را خرج برادران، خانواده یا اصلا گربههایشان کنند. فقط دست بردارند از صحبت کردن راجعبه گونهای از خوبی که خود غیر ممکنش کردهاند. آدمها معتاد به غیباند. عبادتگاهشان بنبستهای زندگیست. آنجا که دیگر عقل و منطق زبان باز نمیکند، خداوندگارشان عزیز میشود. خواهید دید که وقتی زمین میلرزد، تمام مادرها قبل از خدا فرزندانشان را فریاد میکشند. یا آتشنشانهایی را میبینید که به دل جهنم میزنند؛ میدانند که هیچ بارانی برای مکههای سوخته دل مادران نمیبارد. آنها تمام عمرشان جوری به سمت خدا میدوند که دیگر نایی برای ماندن در کنارش ندارند. فقط کاش بزرگترین مدعی عشق دنیا، دست کم نیمی از مسیر را به سمتشان میدوید. آدمها در تورنومنت دوسر باخت زندگی، هیچ حق انتخابی نداشتهاند. بیآن که بدانند و بخواهند مجری زندگی شدند. و حالا باید بجنگند برای برگزیده شدن. برای فرار از تباهی. برای ابدیتی از ایدهآلهایشان. حقیقت آن است که آدمخوبها تمام عمرشان را برای مردن زندگی میکنند. بیآن که زندگی برایشان معنای دیگری بدهد...