بچم خیلی باهوشه؛ آفرین دختر نابغم؛ پسرم قراره دکتر و دانشمند بشه... قطعا از این دست جملات زیاد شنیدیم مخصوصا از پدر و مادرامون. این خودش بعدا شده یکی از دلایل یک اهمالکار مثل بنده! حالا چطور از تشویق و قربون صدقه پر ذوق و عاشقانه رسیدیم به ناامیدی و ترس از شکست؟
داستان از اینجا شروع میشه که ما اولش خیلی تشویق میشیم، الخصوص اگر فرزند اول خانواده باشیم چون همه کارهای ما براشون جالبه و شدیم اولین آرزو دوپا اونها آمآ از یک جایی متوجه تفاوتهایی میشیم مثلا، ما کاری رو برای اولین بار انجام میدیم و اون خیلی زیبا و درست صورت میگیره اما زمانی کاری انجام میدیم و اون کاملا اشتباه یا برای دفعات بعد همون کار درست رو تکرار میکنیم و به خوبی اول نیست. خیلی خوب میشه که منطقی باشیم و متوجه که ما تو قصه کیمیاگر پائولو کوئیلو قرار نداریم تا شانس نخستین داشته باشیم و ما با تکراره که قوی میشیم پس بجنگ.
میخوام شهرزاد قصهگو بشم و براتون قصه تو قصه بیارم و یکمی از کیمیاگر رو تعریف کنم. یکی بود؛ یکی نبود؛ غیر از خدای مهربون هیچ کس در این عالم نبود... سانتیاگو خواب یک گنج بزرگ رو با آدرس دقیق و پرجزئیات دید. بیدار که شد گوسفنداش رو سپرد به پسر عمه زا و یه بقچه گره زد سر چوب و راه افتاد که پولدار بشه تو راه دزد بهش زد و همه پولهاش رو از دست داد، مریض و بیآب داشت هلاک میشد که نجاتش دادن، رفت کارگری کریستال فروش رو کرد و خیلی کارهای دیگه اما این وسط وقتی داشت ناامیدی میمیرد کیمیاگر و کریستال فروش براش دوتا داستان گفتن: شانس و اقبال دوتا فرشتن که وقتی کسی کاری رو برای اولین بار میخواد انجام بده، همراهیش میکنند تا آسونتر به مقصودش برسه. بعد از اون آدما به چند راه مختلف میرن؛ بعضیا میگن همین یکبار کافی بود و ما موفق شدیم؛ گروه بعدی میگن دوباره دوباره یکبار فایده نداره اما دفعه دوم به موفقیت دلخواه نمیرسن و میگن شانسم تموم شد یا یکی چشمم زده و این حق من نبود؛ ادمای بعدی خیلی سخت جونتر این حرفان میگن انقدر ادامه میدم تا بشه. یکبار موفق شدم یکبار هم شکست خوردم اما با هیچ کدوم دنیا به آخر نرسید پس بازم فرصت دارم. ( اگر شما هم یاد داستانی افتادید یا خودتون تجربه دارید حتما بگید، خیلی مشتاقشم)
برسم به بیماری خودم که تا مغز استخونم نفوذ کرده و اگر بین خودمون چند هزار نفر میمونه باید بگم که دیروز هم من در مچ نداختن باهاش باختم و نتونستم پست بذارم تا در نتیجه اهمال کاری شد قهرمان شب سوم این نبرد! برگردم به اصل، درست اونجایی که ما میگیم عع چرا اون دفعه تونستم این دفعه نشد یا دختر نابغه مامان چرا نمیتونه فلان کار رو انجام بده؟ یا بدتر از اون اگر ذهن ما در یک معادله غلط فرضیه" هرکاری فقط با اولین امتحان بهترین نتیجه رو به همراه داره" رو بپذیره دیگه خودش رو در این موضوع شرطی میکنه که اگر نخستین تلاش آخرش بد تموم شد، پس حتما دفعات بعدی نتیجه فاجعه باره. خدایی حس ناخوشایندی رو به همراه داره این فرضیه، موافقی؟ کم کم میگی نمیخوام این احساس رو دوباره تجربه کنم؛ میشه ترس از شکست خوردن و زمانی که این روند عادی شد و عادت، دیگه دلت نمیخواد از منطقه امنت بیای بیرون و خودت رو تو پتوی گرم و نرم اهمالکاری بیشتر و بیشتر میپیچی!
دیدی چقد ترسناک شد؟ خود من وقتی اینا رو دارم مینویسم و سعی میکنم این روند رو پیدا کنم یهو آخرش ذهنم فریادکشان صحنه رو ترک میکنه اما بلند بلند گفتن این حرفا بهم یکم جرئت میده که حالا متوجه شدی؟ پس خیر امواتت یکم اون لحاف کرسی اهمالکاری که اینقد محکم گرفتی دستت که چروک شده رو شل کن!
پینوشت: امروز در تحقیق درباره درس خوندن و قدم قدم برای ترک اعتیاد متوجه شدم که باید ذهنم رو شرطی کنم برای مطالعه! همیشه یا در روزهای مشخص، سر ساعاتی معین باید بشینم سر درس!
نکته مهمتری هم متوجه شدم که وظیفهای که ما برای مکانها یا اشیا میذاریم کاملا بر ما و محیط تاثیر داره مثلا اتاق خواب محل آرامشه جای درس نیست میتونیم پشت به تخت مطالعه کنیم که در زاویه نگاه ما نباشه یا اصلا اصلا روی تخت درس نخونیم چون محل خواب و رویاپردازیه!
نظرت و راهکاری رو که داری بگو تا منم راهنمایی بشم