خیلی سخته شروع کاری برام، اگر بخوام حسم رو تعریف کنم میشه وسط زمستون توی کوهستان باید با دمپایی هیزم جمع کنم و الان زیر کرسی دراز کشیدم؛ همینقدر سخت برای دل کندن از گرمای شیرین کرسی و همینقدر دلهرهآور از اینکه کی قراره شومینه خاموش بشه. کم کم داره شب میشه و یخبندون، اگر الان نرم تا فردا شاید از سرما زنده بمونم و برم هیزم بیارم... میتونم تا فردا تحمل کنم؟ بذارم قبل از غروب برم برای هیزم، آره بهتره....
این دقیقا حس و حال منه برای انجام کاری که خیلی مهمه یا حتی کمی مهمه و یا اصلا مهم نیست اما فوریه. ذهن من تنبل شده، بیحال شده، از ترس خسته شدن تجربه نمیکنه. فکر شکست براش مهمتر و بزرگتر از شکست خوردن شده؛ اما هنوز پر از آرزوهای شیرینه...
لب کلام رو بگم نمیخوام وقتی مردم، از دفتر خاطرات و لیست آرزوهام بقیه بگن عههه این چه باحاله، چه ایده خوبی، چرا وقتی زنده بود فلان کارا رو نکرد؟ طفلک اینهمه کار بلد بودها اما بیعرضه بود آخرشم تو بدبختی و ذلت جون داد...
تجربه کنیم جنگیدنهای منو برای شکست اعتیادام؟ نظرت؟ توهم مثل منی یا این مرحله رو رد کردی؟
برای قدم اول برنامه 3ماهم میخوام کنکور شرکت کنم و برنامه 5ماهم گرفتن مدرک تافل.