پیشگفتار
کارآفرینان واقعی را نه مدارک دانشگاهی میسازد و نه انباشت سرمایههای مادی آنها، بلکه آنچه جان و جهان آنان را بر میآفریند، آتشیست درونی که از ژرفای وجودشان برمیخیزد و هیچگاه به خاموشی نمیگراید.
این کتاب روایت تبدیل شعلههایست از خاکستر تجربههای زندگی مردی که از خاک تا افلاک را پیمود.
چرا این کتاب را نوشتم ؟
- چون عمیقاً باور دارم که تجربههای ناب و به دست آمده از یک کارآفرین خود ساخته ،گنجینهایست بیهمتا که از هر تئوری مدیریتی در جهان ارزشمندتر و آموزندهتر است.
- چون قصد دارم نه تنها شرح پیروزیها و دستاوردهای درخشان ، بلکه فرایند پرپیچ و خم خلق آنها را با تمام دشواریها، شکستها و نامیدیها ، صادقانه و بی پرده روایت کنم.
- و از همه مهمتر، چون نسل امروز سزاوار داشتن الگوهای واقعی و قابل اتکا هستند تا راه خود را در جهان پیچیده امروز پیدا کرده و بسازند.
این کتاب، نه یک زندگینامه خشک و بی روح، بلکه کتابیست سرشار از احساس، آمیخته با شیرینی پیروزی ها و تلخی ناکامیهای ماندگار.
و در عین حال راهنمای عملی و قابل اعتماد برای همه آنان که در جستجوی خلق ارزش و ساختن دنیایی بهتر هستند.
شما در این کتاب، تنها با یک زندگینامه ساده آشنا نمیشوید . بلکه با نقشه گنجی از تجربیاتی عالی روبرو هستید که میتواند چراغ راه شما در گذر از پیچ و خمهای مسیر کارآفرینی باشد.
و در پایان بر خود لازم میدانم که تشکری ویژهای داشته باشم از جناب مهندس
ناصر حیدری ، برای صداقت کم نظیر و فروتنی بیمانندشان در بازگویی بی پرده و شفاف هر آنچه که از ایشان سوال نمودم . و همچنین از خانواده محترم ایشان که با سخاوت و درک عمیق، اجازه دادند از حریم خصوصیشان برای آموزش الهام بخش و پرورش نسلهای آینده بهره بگیرم.
و در نهایت از شما همراه گرامی که با مطالعه این اثر ارزشمند ، نه بعنوان یک مخاطب گذرا ، بلکه به عنوان همراهی آگاه و کنجکاو در این سفر جذاب، پر التهاب و به یادماندنی، قدم به قدم در کنار ما هستید.
امیدوارم این روایت نه تنها ذهن شما را سیراب کند بلکه در وجودتان جرقهای برای رسیدن به افقهای دوردست موفقیت در زندگی و کسب و کار بیفروزد.
پیمان سلیمانی ثانی
مهرماه 1404
مقدمه
هر انسان بزرگی، داستانی منحصر به فرد دارد. روایتی از تلاشهای بیوقفه، شکستهای آموزنده و پیروزیهای دلچسبش .
اما آنچه امروز، ناصر حدری را به نمادی بی بدیل ، از یک کارآفرین ناب ایرانی بدل ساخته، تنها این فراز و نشیبها نیست ، بلکه مسیر پرپیچ و خم رشد اوست از کوچه پس کوچههای نواب تا قلههای رفیع تولید در کارخانه مل.
مردی که هنوز در دفتر کارش، نوارهای کاست، حاوی آهنگهای شاد کودکانه را چون گنجی گرانبها نگه داشته و با چشمانی سرشار از شعف ، از آنها یاد میکند . و در همان حال، هر قطعه از تولیداتش را با دقت و ظرافت یک زرگر میسنجد و در نگاهش هنوز آن شوق وصف ناپذیر برای ساخت فرفرههای دستسازش در کودکی موج میزند.
او باور دارد که کارآفرینی واقعی یعنی هنر تبدیل خاطرهها به ارزشها
این کتاب سفری است به ژرفای تحول یک کودک کنجکاو از محلههای اصیل و پر جنب و جوش تهران تا رسیدن به مردی پخته و کارآزموده ، که دودههای سیاه را به کالایی ارزشمند مبدل میسازد.
کسی که:
- بازی های ساده کودکی را به استراتژیهای پیچیده در تولید تبدیل کرد.
- ترس های نوجوانی را به شجاعت تصمیمگیریهای حیاتی کشاند.
- اشتیاق سوزان جوانی را به موتور محرکهای برای نوآوری بدل ساخت.
-رویاهای بلند پروازانه میانسالی را ، به نقشه راه عملیاتی موفقیت تبدیل نمود.
- و تمام زندگیش را به برندی ماندگار به نام " مل " مبدل ساخت.
این کتاب تنها، روایت زندگی او نیست ، بلکه نقشه راهیست برای همه آنان که باور دارند میتوانند از دل سادهترین آغازها، با شکوهترین داستانها را بیافرینند
از اینکه در این سفر پر ماجرا، همسفر ما هستید، بینهایت بر خود میبالیم و مشتاقیم این تجربه ناب را با شما نیز سهیم باشیم.
تولد یک کارآفرین
بیستم اسفند ماه سال ۱۳۲۹ - روزی سرد ، خانه ای باصفا ، محله ای قدیمی در تهران ، پسری به دنیا می آید که اگر میتوانست اولین کلمات زندگیش را خودش انتخاب کند بی تردید میگفت : یاد بگیرید.
ناصر ، فرزند اول خانواده ای پرجمعیت با هفت برادر و یک خواهر که بمانند حلقههای یک زنجیر به هم پیوسته با محوریت پدر و مادر و با عشق و مهربانی زندگی را زمزمه کرد.
خانهشان جهان کوچکی بود از آرامش، با قفسه های چوبی پر از کتاب ، بوی نان تازه و خندههای برادران و خواهری که مانند یک موسیقی پس زمینه در زندگیش جاری بودند.
پدر ، مردی سرو قامت که بجز تامین معاش خانواده ، مسئولیت خواهر و برادرانش را نیز بر عهده داشت ، او در ابتدا فروشنده پارچه در بازار بود . مغازه ای کوچک در میان حجرههای رنگارنگ و پر از پارچههای ابریشمی و نخی که با نظمی چشم نواز چیده میشدند
هر صبح ، پیش از طلوع آفتاب ، پدر به مغازه میرفت و با اولین انوار خورشید، مغازه برای پذیرایی گرم از مشتریان آماده میشد. اما روزی سیاه فرا رسید. آتشی ویرانگر به ناگهان زبانه کشید و تمام زحمات سالیان پدررا تبدیل کرد به خاکسترهایی سیاه و همه هستی پدر، در دودی تلخ محو گشت.
او در آن لحظات، در میان خاکسترها ایستاد و به تلخی گریست . اما برای گذران زندگی چارهای نبود جز شروعی دوباره، خریدن خودرویی برای جابجایی مسافران خسته، بمانند خودش.
شبها دیرتر به خانه باز میگشت اما همچنان وجودش سرشار بود از عشق به خانواده.
او که مکانیکی را به تجربه آموخته بود، شد تعمیرکار ماشین خودش. و در زمانهایی ناصر کوچک کنارش میایستاد و با چشمانی کنجکاو کارهای او را تماشا میکرد و پدر در نهایت حوصله ، تمام جزئیات را برای او شرح میداد و ناصر تبدیل شد به دستیاری با وفا . چیدن ابزارها ، دادن آنها به دست پدر و تمیز کردن آنها در پایان کار ، جزئی از کارهای روزمره اش شده بود و دستان کوچکش اغلب به روغن آمیخته میشد اما هر لکه روغن برای او نشانهای بود از یادگیری.
پدر نه تنها مکانیکی، که اخلاق را نیز به او آموخت . در سن نه سالگی و در هر سه ماه تعطیلی مدارس ، مشغول به کار میشد. نه برای تفریح، بلکه برای کمک به معیشت خانواده. هر قطعه ای که تعمیر میشد، برای او درسی بود از زندگی در قالب آهن و روغن ، پدر با هر آچاری که به دست پسرش میداد، نه تنها ماشین که شخصیت او را میساخت وآموزش اینکه هیچ کاری بدون عشق و تلاش به نتیجه نمیرسد. اینها آموزههایی بودند که در هیچ مدرسهای نمیتوان یافت. درس هاییکه که بنیان آینده هر فردی را میسازند.
تابستان که فرا میرسید، به جای بازیهای کودکانه در کوچه پس کوچههای نواب، راهی محله لاله زار میشد .خیابانی پر از جنب و جوش با پارچه فروشی های رنگارنگ که بوی نخ و ابریشم در هوایش میپیچید.
صبحها در هنگام طلوع آفتاب وقتی دیگر همسالانش درخواب شیرین بودند راهی کار میشد و در میان قفسهها و مشتریان ، رفت و آمد میکرد ، چون پدر او معتقد بود که فقط کار است که انسان را میسازد.
همو که طعم تلخ ورشکستگی را چشیده و با ارزش کار با جان و روان خود آشنا بود از نگاه او فعالیت و تلاش، نه یک اجبار، که قسمتی از زندگی محسوب میشد.
با وجود عشق بی پایان پدر به فرزندانش ، به دلیل مشغلههای زیاد و خستگی ناشی از کار فرصت چندانی برای رسیدگی به تحصیل آنها نداشت و این تجربیات گرانبها، هرچند او را از بسیاری از شیرینیهای کودکی محروم کرد اما در نهایت ، پایه شخصیت ناصر کوچک را به عنوان یک کارآفرین آینده ساخت.
در خانواده حیدری ، کار کردن پسران، نه یک ضرورت اقتصادی محض، بلکه یک ارزش ناب اخلاقی محسوب میشد. آنها باور داشتند، که دستان خسته از تلاش، بسیار شرافتمندانهتر ازیک ذهن بیکار است.
و اما در بین این برادران، خواهری بود به مانند گوهری یکتا و روشنی بخش خانواده، او تنها یک عضو ساده خانواده نبود . قلبی بود تپنده ، محبت بی منتهایش، نقطه تعادل
و آرامش در میان شور و هیاهوی پسران بود. از همان کودکی غمخوار و یاور مادر در امور خانه محسوب میشد.
و فداکاریهای این دختر ، پس از فوت پدر، جلوهای باشکوهتر به خود گرفت و سپر حمایتی و یار بی چون و چرای مادر شد و تا آخرین لحظه حضور مادر در این دنیا تکیهگاه عاطفی و پرستاری بی مثال برای او بود و ایثار خالصانه اش چنان حس سپاس و احترام عمیقی در قلب تمام برادران به ویژه ناصر کاشت که تا همیشه و تا ابد قدردان محبتهای بیشائبه او خواهند بود.
ناصر در کودکی، گاهی در اوقات فراغت، در گوشهای از خانه مشغول ساختن فرفره و یا بادبادکهایی رنگین میشد . هر فرفره او به مانند اثری بود هنری که در وزش باد به رقص در میآمدند . او در ابتدای شروع بکار ، آنها را به هم محلهایهایش میفروخت. وبا پولهای حاصل از فروش آنها و درنهایت شادکامی به خانه باز می گشت اما پس از مدتی ، شهرت محصولاتش به محلههای اطراف هم رسید و حالا او که به تنهایی قادر به سر زدن به همه محلهها نبود، با کمک دیگر پسران هم سن و سال خود، شبکه کوچکی از توزیع را به وجود آورد . او در همان کودکی آموخت که چگونه میتواند با مواد اولیه ارزان ، کالایی با ارزش تولید کند و اینها درسهای اولیهای بودند از اقتصاد در عمل.
در ان زمان و در میان همه عزیزان، عمه پدری ناصر، جایگاه ویژهای در وجودش داشت . کسی که او را از لحظات نخستین زندگی در آغوش گرمش پرورده بود .
همو که اولین معلم کلماتش به زبان شیرین آذری بود و لغات را بر زبانش جاری ساخت و روحش را با ملودی دلنشین این زبان آشنا کرد.
اما روزی غمبار فرا رسید. خبر درگذشت عمه ، همچون صاعقهای دردناک در آسمان آرام زندگی او بود. برای او که این زن بزرگ را همچون پناهگاه عاطفی و تکیهگاه روحی خود میدانست این اتفاق به قدری سنگین و باورنکردنی بود که دنیای کوچکش را تاریک کرد. اما او این را آموخته بود که باید قوی باشد.
پس غمش را در سینه پنهان کرد و نشکست ، همچون بذری که در زیر خاک شروع به رویش میکند. تصمیم گرفت که هرآنچه موفقیت در آینده به دست میآورد، تقدیم کند به روح آن بانوی مهربان.
در آن سالها ، پدر تبدیل شده بود به مردی با ابهت و جدی ، بمانند بسیاری از مردان آذری که شوخ طبعی را در حریم کار و مسئولیت های اجتماعی خود راه نمیدهند اما نگاهش همچنان نافذ بود . و بزرگترین درس او به پسرانش این بود:
خستگی ناپذیر باشید و پیگیر در امور
همانگونه که خودش، پس از سوختن مغازهاش هرگز تسلیم نشد و زندگی را از نو ساخت.
در آن ایام، دنیای کودکانه پسران در کوچههای نواب با بازی فوتبال و توپ پلاستیکی با ضربههایی پرشور به دیوارهای کاهگلی همچنان جریان داشت. بازی والیبال با توری ساده ، بین درختان و گاهی تمرین بوکس با کیسه شنی متعلق به دوست و همسایه اش و این لحظات، فرصتی بود برای رها کردن انرژی و ساختن خاطراتی سبک در میان سنگینی های زندگی.
ناصر ، با نگاهی به گذشته ، کودکی خود را اینگونه خلاصه میکند:
" من خودم ، زندگیم را ساختم "
این جمله ، نه از سر غرور که از جنس قدردانی از زحمات و تلاشهای خود و اطرافیانش نشات گرفته . کسیکه در محیطی سخت و همچنین کمبود شدید امکانات، با ارادهای پولادین ، راه خود را یافته و آنرا هموار کرده و آیندهاش را بنا میکرد.
در میان همه این سختیها، گنجینهای پنهان به ناگاه سر بر می آورد . معلمی مهربان، در همسایگی آنها، مردی که پس از کار و خستگیهای روزانه، با صبر و حوصله، دروسی از حساب و ریاضی را به ناصر میآموزد و او را به حل مسائل این درس مشتاق کرده و چراغ علاقه را در وجود او روشن میکند.
همین آموزشهای دلسوزانه، عشقی را در وجود او میکارد که بعدها پایهگذار بسیاری از موفقیتهای فنی و مدیریتی او میشود.
کودکی ناصر ، ترکیبی است از کار سخت ، بازیهای پرشور و آموزشهای ارزشمند به علاوه محبتهای اطرافیان، که ساختن از هیچ را به او آموختند
او بیشتر از آنکه قدش بلند باشد آرزوهایش بلند بود . محبتی که در دل او شعله ور شده بود باعث میشود که پس از یادگیری ریاضی از همسایه مهربانش ، این دانش را با اشتیاق با دوستانش نیز به اشتراک بگذارد ، و با این روش ، خودش نیز درک بهتری از مفاهیم ریاضیات پیدا کند و به گقته خودش ، این کار برایش لذتی وصف ناپذیر را به همراه داشت.
او حتی در حال حاضر هم آرزو دارد که کاش میتوانست به آن دوران بازگردد تا بیشتر بخواند، بیشتر یاد بگیرد، بیشتر کودکی کند و بیشتر در کنار مادر، ایام خوش آن دوران را تجربه ای مجدد کند.
مادر ، بانویی سختکوش و فداکار، که دستانش بوی نان و وجودش بوی آرامش میدادند. زنی که تمام وقت ، انرژی و جوانیاش را صرف رسیدگی به فرزندانش و مدیریت خانواده کرد و به دلیل مشغلههای بینهایت زیاد ، فرصتی برای پرداختن به امور مهم فرزندانش را نداشت . او در سکوت خود با صبری مثال زدنی، بار سنگین خانواده را به دوش میکشید.
امروزه ، چه انگیزهای باعث میشود که جناب مهندس حیدری، هر روز صبح از خواب برخواسته و مشتاقانه در محل کارخانه حاضر شود؟
واقعیتش، هر صبحی که از خواب برمیخیزم، قبل از هر صدایی، آوای ماشین آلات کارخانه را در ذهنم میشنوم ، مانند همون صداهایی که از برخورد آچارهای پدرم در هنگام تعمیر خودرویش شنیده میشد. من عاشق و شیفته تولید هستم و این حس هیچ وقت دروجودم خاموش یا کمرنگ نمیشود .
هیچ چیزی بیشتر از لذت دیدن یک قطعه، یک محصول با کیفیت ، تولید محصولی با ارزش از هیچ ، که متولد میشود و میرسد به دست مشتری، برای من وجود ندارد.
و البته مورد مهمتری که مرا وادار میکند، حتی در سختترین روزها هم تسلیم رختخواب گرم نشوم ، حفظ اعتبارم است. اعتباری که برای به دست آوردنش یک عمر زحمت کشیدم و من در این جامعه و این صنعت ، نه صرفاً با پول یا شهرت ، بلکه با حرف و اعتبارم شناخته میشوم .
وقتی قولی میدهم یا تعهدی را میپذیرم انگار نام "حیدری" بر آن نقش بسته . من به معنی واقعی از بدهکاری، تعهد و دین ادا نشده به دیگران به شدت هراس دارم .
این یک ترس ناتوان کننده نیست. بلکه موتوریست محرک که به من انرژی میدهد تا مطمئن شوم هیچ کارمند و کارگری بدون حقوق نمیماند ، هیچ سند پرداختی به بدهکاران برگشت نمیخورد و هیچ قراردادی نقض نمیشود .
پس در یک کلام :
من با عشق به تولید برمیخیزم با تعهد به اعتبارم قدم برمیدارم
تحلیل
تاکید بر کلمه اعتبار، مستقیماً ریشه در کودکی و الگوهای آن زمان دارد. خصوصا از آموزههای پدر که بعد از ورشکستگی با تکیه بر همین اصول، دوباره کسب و کار جدیدی را راه اندازی کرد و همچنین تلفیق عشق و وظیفه نشان از روند زندگی او دارد که از همان دوران ، عاشق ساختن و یادگیری بود و از بی اعتباری میترسد و این ترس به عنوان یک محرک مثبت مستقیماً از تجربیات زندگی او نشأت گرفته.
حس او در خصوص تعهدش به کارگران و کارمندان برمیگردد به مسئولیت اجتماعی او ، همانگونه که در گفتارش بیان میکند که" من خودم زندگیم را ساختم " و اکنون در قالب این حس تجلی یافته ، چرا که در پاسخ به این سوال انگیزه های مالی و داراییهای مادیاش را ذکر نمیکند و اعتبارش را بزرگترین سرمایه خود میداند.
نام بهترین کتابی که تا به امروز خواندهاید چیست ؟
جواب به این سوال مثل آن است که از یک گنجشک بخواهی بهترین دانهای را که خورده است را انتخاب کند. همه کتابها از نظر من در نوع خود عالی هستند و ای کاش فرصت خواندن همه آنها را داشتم ، اما انتخاب بهترین کتاب، باید بر اساس کاربردی بودن آن برای هر فرد تعریف شود. برای من کتاب هایی ارزشمند هستند که مانند چراغی باشند برای ادامه راهم و مشکلاتم را حل کنند.
اما اگر بخواهم در جواب سوال شما کتابی را نام ببرم که بیشترین تاثیر را روی من و کسب و کارم گذاشته ، بدون شک کتاب " آموزههای دکتر دمینگ" را انتخاب میکنم که بارها و بارها آن را خواندهام و هر بارنکته جدیدی را از آن استخراج کرده ام
مدیریت کیفیت جامع ، یک تئوری کاملا عملی است که میتواند هر کارخانهای را متحول کند ، شاید باورش سخت باشد تما من حتی جملات کلیدی این کتاب را از حفظ شده ام ، جملاتی مثل:
- کیفیت ، مسئولیت همه افراد سازمان است
- سیستمها را باید به طور مدام بهبود بخشید، و نه صرفا افراد را
و من، به همه تولیدکنندگان ایرانی قویا ، توصیه میکنم که حتماً این کتاب را مطالعه کنند ، اگر میخواهیم در بازارهای داخلی و حتی جهانی ، حرفی برای گفتن داشته باشیم ، باید فلسفه کیفیت را از بنیاد درک کنیم و دکتر دمینگ ، الهام بخش من در این سفر بوده و هست.
چگونه در جایی که صلاح نیست " بله " بگویید " نه" میگویید؟