امروز اولین روزی بود که بعد از تعطیلات عید رفتم دانشگاه. اومدم اینجا که از بدی های امروز بنویسم. اومدم تا بنویسمشون و با این کار، هر چی بوده رو از وجودم بِکنَم و به صفحهی سیاه یادداشتها بچسبونم. تا از من حذف بشن، از توی فکرم، ذهنم و وجودم.
امروز وقتی با بچهها حرف زدم، تمام مدت احساس مُچالگی کردم. حس کردم ارتباط با آدمها برام سخت شده. حس کردم دیگه حتی ربطی نداره که شخص روبه رویی کیه. انگار هر روز حس عجیب ترس داره به تمامم کشیده میشه و مثل یه سلول سرطانی تمام وجودمو میگیره. تمام وجودمو.
این چیه؟ نمیدونم. هر چی که هست، فلجم میکنه. باعث میشه احساس کنم دستام اضافیه، پاهام جای درستی قرار نگرفتن و صورتم از فرم عادی یک انسان خارج شده. باعث میشه نتونم عضلات صورتم رو حس کنم. لبخند؟ نمیدونم چطوری باید انجامش بدم.
امروز وقتی متوجه نشدم بچهها هنوز دارن باهام صحبت میکنن و عید رو تبریک میگن و من با سرعت از کنارشون رد شدم و رفتم توی کلاس، حس بدی پیدا کردم. حس خیلی بدی. مثل اون حسی که اون روز داشتم. وقتی اون موتوری برام ایستاد تا از خیابون رد بشم، و من مثل آدمای گیج متوجه نشدم و اون هم ناراحت شد و راهشو کشید و رفت.
امروز توی مکالمههام کلمههامو برای بیان حرفهام گم میکردم. بین حرفهای بقیه گم میشدم و خودمو یادم میرفت، اینکه باید چطوری باشم؟ باید چطوری خودمو حرف بزنم؟ چطوری خودمو بخندم؟ چطوری خودمو رفتار کنم؟ وقتی یادم میرفت این خودم چطوری بود، حس میکردم یه آدم افتضاحم که حتی نمیتونه از خودش درست مراقبت کنه. تا گم نشه. تا بقیه آدمها با نگاه و حرفهاشون لگدمالش نکنن. تا اون به لگدهای اونها نخنده. تا قلبشو اینطوری زخمی و ناراحت نکنه.
امروز وقتی در تمام مسیرهای پیادهرو، از آدمها و نگاهاشون فرار کردم و به افکار بههم ریختهام چنگ زدم، با خودم فکر کردم مگه من چیم با این آدمها متفاوته؟ مگه چه چیزی توی وجود من کمتر یا بیشتره؟ مگه من چه شکلیام؟ توی سرم با توی سر بقیه چه فرقی داره؟
امروز حس کردم دوباره نمیتونم افکارم رو کنترل کنم تا از جای خودشون به بیرون نپاشن. توی سرم بالا و پایین نپرن و حواسمو از زندگی پرت نکنن. حس کردم چقدر این افکارِ افسارگسیخته، ترسناک و آدمکش اند. چقدر عجیب و غیرعادی اند. چقدر درهم و برهم اند. به این فکر کردم که کی اونهارو ساخته؟ چطوری اونهارو به این شکلها درآورده؟ شکلهای عجیبی که نمیتونم از سرم بیرونشون کنم. نمیتونم مثل تخته سیاه، با تخته پاککن از صفحهی ذهنم پاکشون کنم.
امروز درهم و به درون کشیده شدم. مُچاله و خمیده. مثل آهن قراضهها. اگه من نمیتونم افکار عجیب توی سرم رو توضیح بدم، دلیل نمیشه که اونها واقعا عجیب نباشن. و اگه بقیه این چیزها رو احساس نمیکنن، دلیل نمیشه که خمیدگی عمیق وجودم واقعی نباشه. فکر کنم آهنهای من قلابی بودن. زود زوارشون در رفت.
(امیدوار بودم وقتی برای دفعهی بعد، به این صفحهی کوچیکِ کلمهها سر میزنم، با حرفهای بهتری اومده باشم. با حرفهایی که غمگین و دلگیر نیستن. حرفهایی که اینقدر درد و ناله و غر نباشن. امیدوار بودم یه جور دیگه باشم. یه جور بهتر. اما نیستم. ببخشید اگه اینقدر ناله میکنم. ببخشید که خوندید.)