پوپک
پوپک
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

در آشفتگی نور می‌تابد

من حتی جایی ندارم که بتونم با خیال راحت گریه کنم. حس درک نشدن دارم. حس یه سنگ سخت که میون رودخونه رها شده. هنوزم یادم میاد که توی این دنیای بزرگ، جای کوچیکی برای من وجود نداشت. هیچ وقت. هیچ وقت. من هیچ وقت جایی برای اسباب بازی هام نداشتم. هیچ وقت. من جایی برای خودم‌ بودن نداشتم. هیچ وقت. خودمو گم کردم. خودمو گم کردم. خودم...

مهم نیست اگه کلمه‌هام دلگیر باشن. این نوشته ها قرار نیست خونده بشن. اینها اثرات سیال زمان اند. اینها ثانیه‌هایی اند که دونه دونه دود میشن. خاکستر ثانیه‌های رفته. نوشته‌ها همیشه درباره چیزی در گذشته اند. نوشته ها همیشه اجساد مرده‌ی افکار اند. نوشته‌ها همیشه باقی مانده‌ی ثانیه‌هایی اند که دیگه تموم شدن.

حالا دیگه دوست دارم به روش خودم زندگی کنم. به روش خودم. دوست دارم توی افکار خودم زندگی کنم همراه با احساس خودم‌ بودن، برای خودم‌ بودن. دوست دارم به چیزهای توی سرم فکر کنم. اونارو بپرستم. با اونا زندگی کنم. دوست دارم اونطوری باشم که قلبم میگه. قلبم چی میگه؟

دوست دارم وقتی شب میشه با خیال راحت توی رخت‌خوابم بشینم و یادداشت اون روزم رو بنویسم. آروم و بدون اینکه نگران اطراف باشم. دوست دارم اگه خواستم گریه کنم جلوی فین فین کردنم رو نگیرم. بذارم اشک‌هام دونه دونه از گونه پایین بیاد و از خیس شدن گردنم کلافه‌ام کنه. دوست دارم اشک‌ها آروم آروم خشک بشه و صورتم رو چسبناک کنه. پوستم بسوزه و من به چیزهای توی سرم فکر کنم. دوست دارم اینطوری باشم. همینطوری. ساده. جوری که نشه توضیحش داد. جوری که بقیه نفهمن یعنی چی. اما همه چیز برای تو معنی داشته باشه. حتی سوزش پوست صورتت از اشک‌های خشک شده‌ی شور. همشون معنی میدن. باید برای همشون داستان داشته باشم. من میخوام اینطوری زندگی کنم. اینطوری باشم. در دست زندگی.

کارهایی هست که دوست دارم توی زندگی تجربه‌شون کنم. مثل درست کردن چیزهای کاغذی یا دیدن جاهای جالب یا سفر رفتن یا کتاب خوندن یا فیلم دیدن، آشپزی کردن، تمرین کردن، ساختن چیزای مختلف چوبی، بافتن، شعر گفتن، نوشتن کلمه‌های توی سرم، نقاشی کردن، تماشا کردن دنیا، معاشرت کردن، قدم زدن، عکس گرفتن از لحظه‌ها و یه عالمه کار دیگه. اینا همون چیزاییه که دوستشون دارم.

حالا برام زندگی مهمه. نمیدونم چقدر ازش باقی مونده، اما حالا باقی مونده‌اش برام مهمه. حتی اگه فقط یک دقیقه باشه. به اینکه فقط یک دقیقه وقت داشته باشم فکر میکنم. کاش میتونستم یک دقیقه با خیال راحت گریه کنم. بابت تمام چیزاهایی که نمیدونم چی اند. حالا دارم این چیزها رو اینجا مینویسم. از این بابت خوشحال نیستم. پس ترجیح میدم فکر کنم این نوشته‌ها قرار نیست خونده بشن. خونده میشن؟

وقتم رو نمیخوام هدر بدم. دوست دارم از این بعد ثانیه‌ها رو زندگی کنم. ثانیه‌ها خیلی مهم اند. با هر احساسی که هست. مهم نیست که چیه. عبور صحنه‌های زندگی با احساس‌های مختلف، با تجربه های خوب و بد کنار هم. در این فیلم بزرگ و خنده‌دار. اسم فیلمو میذارم ″آروم″. آروم مثل گوش دادن. مثل نگاه کردن. مثل قدم زدن. مثل لمس کردن. مثل نفس کشیدن. آرومِ آروم. مثل دم... و بازدم. دوست دارم ثانیه هامو زندگی کنم. این چیزیه که توی سال جدید دوست دارم براش تلاش کنم. اگه رسیدن بهش مدت‌ها زمان ببره، مهم نیست. دوست دارم ثانیه‌هامو زندگی کنم.


داستان زندگی
روزمره های یک دختر/ ایمیل: Nashenas.5583@gmail.com
جایی برای نوشته هایی از اعماق قلب های رنگی ، از انسان هایی که بویی از مهربانی برده اند..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید