ویرگول
ورودثبت نام
پوپک
پوپک
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

عروسک اسرارآمیز

مامان گلدان‌ها را به ترتیب از زیباترین‌ها روی پله‌ها چیده بود؛ مثل همیشه. اول گلهای پتوس با برگهای پرپشت و ساقه‌های بلند که خود را از آنجا آویزان کرده بودند، و بعد هم گل پنجه‌ای و سانسوریا و شویدی. مامان همیشه میگفت: «حواست باشه نخوری به گل. میشکنه.» ولی همیشه با اینکه کلی سعی میکردم با شتابی کنترل شده از پله‌ها بالا بدویدم، گلها یکمرتبه شاخه‌هایشان را جا‌به‌جا میکردند و جلو می‌آورند. آنوقت من در حرکتی حساب شده جاخالی میدادم؛ اما درست در همان لحظه‌ای که خیال میکردم موفق شده‌ام، پَر لباسم میگرفت به یکی از آن برگ‌های وامانده و کنده میشد و می‌افتاد. آنوقت مجبور میشدم برگ را لابه‌لای برگ‌های دیگر قایم کنم و مانند جنگجویی نیزه بر دست، هرچه زودتر همه‌ی بیست و چند پله را تا مقر اتاقک سعود کنم و در آنجا مستتر شوم.

پله‌ها که میرسید به اتاقک، من خودم را پرتاب میکردم داخل. آنجا با لباس‌هایم یک لباس جدید مطابق با مد فشن میساختم. موهایم را تاب میدادم و با دست‌بندهای رنگی و گردنبندهای زپرتی و عینک دودی که از وسایل خواهرم کش رفته بودم، استایلم را تکمیل میکردم. بعد همه چیز شروع میشد. درخشش گردنبندها و بلندی لباسم که روی زمین میکشید، قدرت نهفته درونی‌ام را بیدار میکرد تا بتوانم اسرار موجود در کنج‌های نامتقارن آن اتاق را ببینم. سپس اکلیل‌ها جرینگ جرینگ میکردند و ما وارد دنیای خیال میشدیم.

در آنجا_که خیال باشد_من و لباس و گردنبندم زیباتر و جادویی‌تر از آن چیزی بودیم که حتی بتواند وجود خارجی داشته باشد. به همین جهت معمولا و حتما میبایست من شاهزاده‌ای چیزی باشم دیگر! داستان بر محور همین فرض شکل میگرفت. خوبی‌اش این بود که خیال، قابلیت فلش‌بک هم داشت و خیلی راحت میشد همه چیز را دوباره از اول شروع کرد که اتفاقا خیلی هم بهتر بود. اصلا هزاربار هم که فلش‌بک میزدم تکراری نمیشد.

اسرار همیشه در موقعیت‌های حساس خودشان را نشان میدادند. به همین خاطر من متوجه چیزهایی در وسایل انبار شده‌ی گوشه‌ی درب پشت‌بام شده بودم. درست آنجا، کمی بالاتر از اتاقکِ بالاخانه، کنار درب پشت‌بام. میخواستم بدانم توی آن جعبه‌های کارتنی بزرگ به جز پنکه‌ی قراضه و کاغذ‌ها و روزنامه‌های خاک گرفته که از همینجا پیدا بودند، چه چیزهای دیگری وجود دارد. مامان اجازه‌ی دست زدن به آنها را نمیداد. ولی میدانستم بالاخره آن روز فرا میرسد تا آنها را کشف و بررسی کنم.

یک روز که مامان در خواب عصرگاهی فرو رفته بود، پله‌ها را تا آنجا بالا رفتم. در یکی از جعبه‌ها خرت و پرت های جدیدی وجود داشت که همشان را بررسی کردم. بعدش رفتم سراغ آن یکی جعبه‌ی در بسته. وسایل سنگین را کنار گذاشتم. به سختی بازش کردم. کیسه‌های بزرگ را بیرون کشیدم. ته جعبه را نگاه کردم و در آن لحظه، اکلیل‌ها در گوش‌هایم جرینگ جرینگ به صدا درآمدند. چیزهای اسرارآمیزی که مرا فرامیخواندند همینجا بودند. چتر چوبی و اسباب‌بازی های جدید و چندتایی وسایل دیگر پیدا کردم. چیزی نمانده بود که کارم تمام شود. فقط مانده بود آن کیسه‌ها را هم باز کنم بدانم چیزمیزهایش چطور چیزمیزهایی هستند که زنگ خطر به صدا درآمد. مامان صدا زد: «چیکااار میکنییی!!؟؟» همه چیز را ریختم توی جعبه، کیسه ها را هل دادن داخلش و درش را بستم. از پله‌ها پایین دویدم و فریاد زدم: «هیچیییی!»

درست وقتی که عملیات داشت به جاهای خوبش میرسید، یک انفجار فرا کهکشانی همه چیز را متوقف کرد. اما من تسلیم نشدم و چند روز بعدش دوباره رفتم و غنائمی که پیدا کرده بودم را بیرون کشیدم و در مقر اتاقک قایم کردم. حالا با آن چیزمیزها، شهر خیال و اکلیل‌هایش دوباره با اراده‌ی من تمام فضای اتاق را تسخیر میکردند.




از پله‌ها بالا میروم. گلها همچنان مطابق با یک دنباله‌‌ی هندسی ردیف شده اند که فقط مامان فرمول دقیقش را میداند. راستش پله‌ها بزرگتر از آن است که آدم به گلها برخورد کند و نفس‌ها تنگ‌تر از آن اند که کسی دلش بخواهد یک نفس تا آن بالا را بدود. هنوز به دهمین پله هم نرسیده‌ام که اتاقک جلویم سبز میشود. حتی پله‌ها هم آنقدرها که قبلا فکر میکردم طولانی نبودند. اتاقک بی‌رنگ و بی‌روح و کوچک است. دیوار‌های نور ندیده‌اش تار عنکبوت گرفته‌اند. هیچ چیز در آنجا اسرارآمیز و جادویی نیست. خبری از اسباب‌ بازی‌ها هم نیست. نمیدانم کجا گذاشتمشان. آخرین باری که با آنها بازی کردم را یادم نمی‌آید. از اتاقک بیرون می‌آیم و چشمم به جعبه‌های کنار درب پشت‌بام می‌افتد. بالا میروم و توی جعبه‌ها را نگاه میکنم. بعضی چیزها هنوز سرجایشان هستند. یک کیسه بزرگ پیدا میکنم. بازش میکنم و داخلش را نگاه می‌اندازم‌. نفسم حبس میشود. آنها همان اسباب بازی‌های اسرارآمیز اند. و تعدادی وسایل بازی دیگر. تمام افکار و خاطرات بچگی را به یاد می‌آورم. از بین آنها عروسک محبوبِ اسرارآمیزم را بیرون میکشم. باورم نمی‌شود که اینقدر زشت و ترسناک بوده باشد. آخر آن موقع‌ها انگار یک شکل دیگر بود. زیباتر یا بهتر یا... نمیدانم. به خودم شک میکنم. به چشم‌هایم که حالا دارند همه چیز را جور دیگری میبینند. کوچک‌تر، زشت‌تر و بی‌روح‌تر. عروسک زشت و کثیفم را به آغوش میکشم و حالا مطمئنم که او واقعا برایم اسرارآمیز است.


چالش «داستان عکس من» _ توصیف تصویری که با نگاه کردن بهش حس می‌گیرین یا به فکر فرو می‌رین. (البته یکم از این موضوعه دور شدم. ولی سعی کردم خاطراتی که از دیدن این عروسک و تصویرش برام زنده میشه رو توصیف کنم.)
داستان عکس من
روزمره های یک دختر/ ایمیل: Nashenas.5583@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید