امشب یادم افتاد که ۲۰ سال را رد کردهام. یاد آیندهای افتادم که نمیدانم قرار است چگونه بگذرد و زندگیی که نمیدانم قرار است به کجا برسد. به استرس عمیقی که تمام وجودم را گرفته، نگاه کردم. غمگین شدم. شرمنده شدم. بابت تمام شادیهایی که نکردم، تمام آرزوهایی که نرسیدم، تمام روزهایی که تلف کردم، تمام کتابهایی که نخواندم، تمام فرصتهایی که رها کردم، تمام سپاسگزاریهایی که نکردم، بابت تمامشان که ۲۰ سال به طول انجامیدند. و در این ۲۰ سال با اینکه زندگی چیزهای زیادی به من یاد داد؛ اما در قبالش خیلی بیشتر گرفت و دریغ کرد. دوستان خوبم را، ذوق نوجوانیام را، خوشحالی کودکیام را، آرزوهای جوانیام را، ناشناختگی رازهای زندگی را و به جایش چیزهایی را شناساند. درد را، غم را، تنهایی را، دوری را، سختی را و تمامی حسهای عجیبی که تک تک لحظاتم با آنها سوخت و دود شد.
و من حالا به اینجا رسیدهام. به ۲۰ سالگی. اگر بخواهم دقیقش را بگویم، ۲۰ سال و ۶ ماه و ۱ روز. هیچوقت آدمِ عددهای تمام و کمال نشدم. حالا هم نوشتهی ۲۰ سالگیام را در ۲۰ سالگیِ تمام نمینویسم. هر چه که هست، ۲۰ سالگیِ متمایل به ۲۱ سالگی، بیشتر از چیزی که فکر میکردم عجیب بود. اقیانوس دنیا فقط به همان ساحل زیبا ختم نمیشد. هرچه جلوتر رفت عمق بیشتری پیدا کرد و بیشتر زیر پایم خالی شد. هنوز نمیدانم چقدر مانده تا به گودال ماریانااش برسم و چیزی که الان درک کردهام چند درصد از آن بوده است؟ ولی امیدوارم در ادامهاش _اگر داشته باشد_ در قبال چیزهایی که زندگی خواهد گرفت، چیزهایی را به جانم بدهد که سرشار شوم. سرشار از فهمیدن، تجربه کردن، کشف کردن، ساختن، خندیدن، دیدن، شنیدن. سرشار از زندگی کردن. هرچند که مطمئنم این معامله هیچوقت عادلانه و برابر نمیشود؛ اما میخواهم تا جایی که میتوانم، کاری کنم که بیارزد.