عشق به نوشتن از آنجایی در وجودم نهادینه شد که بغضها توان فوران پیدا نکردند و هر بار که یکی از آنها فرو خورده شد و در گوشه ای از وجودم ته نشین شد ،انقدر ادامه پیدا کرد و روی هم انباشته شد که همچون لایه های رسوبی که هر لایه تاریخچه و داستانی مخصوص به خود دارد و یه جورایی تمام منافذ ورود آرامش را بستند و هر زمان که خواستم لایروبی کنم تا شاید نفسی راهگشای آرامش ذهنم باشد سختی لایه ها مانعم شد
وای که چقدر نیاز دارم به نفس های عمیق که اکسیژن رو به اعماق وجودم بکشد و کربن را از اعماق قلب و ذهنم بیرون بیاورد و روحم از این صیقل همچون الماسی بدرخشد و تلالو آن تمام وجودم را روشن کند
نفس میکشم اما فقط آنقدر که زنده بمانم اما میخواهم نفس بکشم تا زندگی کنم
و حالا میخواهم آن لایه های رسوبی که سنگواره هایی سخت شده آند را با مته هایی از قلم که بر دریل ذهنم سوار شده بیرون بکشم و از سرند جمله هایم عبور دهم و کلمه کلمه آن را بر سطح کاغذ جای دهم و با بیرون آمدن هر لایه و احساس سبکی نفسی عمیق بکشم ،مینویسم و لایروبی میکنم ذهن و روحم را و نفس میکشم و آرام میشوم و سبکبال به پرواز در می آیم...
پس مینویسم و مینویسم ....تا آن روز ???