ورود
ثبت نام
پوراندخت رهیده
خواندن ۲ دقیقه
·
۳ سال پیش
دور نگاهی به گذشته از بلندای لحظه حال
چشمهایم رو میبندم و بی اختیار میرم به سالیان دور خانه کوچک در یکی از کوچه های بلند بالای جنوب شهر کوچه ای که تقریبا مثل همه کوچه های محل تقریبا اوایل کوچه یه درخت نارون کهنسالی بود که من در عالم بچگی همیشه به کودکان خانه ای که درخت جلوی آن قرار داشت غبطه میخوردم و نمیدونم چرا ولی اونو یه مزیت برای آنها میدونستم . خونه کوچک ما تقریبا انتهای کوچه بود و نزدیکترین دوست دوران کودکی من معصومه در قسمت انتهایی کوچه منزل داشتند که به مراتب بزرگتر و بهتر از خانه ما بود و تقریبا تمام ساعات فراغت رو که کم هم نبود ما با هم بودیم البته من میرفتم آخه معصومه فرزند کوچک خانواده بود و همراه پدر و مادر پیرش زندگی میکردند و ام زمان ما پنج خواهر و برادر قد و نیم قد بودیم و من دومین آنها بودم و شرایط برای مهمان آوردن نبود و خونه آنها راحت تر بود یادش بخیر از کجا به کجا رسیدم . امشب آخرین سحر ماه رمضان است و بی اختیار به گذشته و به اون حال و هوا برمیگردم . خانه روبروی خانه ما که در ضلع جنوبی بود خانواده ای زندگی میکردند که پدر خانواده پیر مردی بود معتمد و اون وقتها هنوز به مکه مشرف نشده بود و به مش قاسم معروف بود و جزء لاینفک خاطرات کودکی و نوجوانی من در ماه رمضان است . مش قاسم سحرهای ماه رمضان در تمام خانه های کوچه بلند بالایمان رو میزد و آنها رو برای سحر بیدار میکرد خانه هایی که برعکس امروزه نهایتا دوطبقه بود و حد اکثر دو خانواده زندگی میکردند. همه همدیگرو میشناختن و ریش سفید هم که احترام خاص خودش رو داشت . چند سالی به همین منوال گذشت و مش قاسم کوچه ما به مکه مشرف شد و بعد از آن یک بلند گوی طلایی رنگ تهیه کرد و روی پشت بام گذاشت و بعد از آن غروب ربنا ی زمان افطار و اذان مغرب و سحرها دعای سحر و اذان رو که از رادیو پخش میشد برای اهالی پخش میکرد اما قسمت خوشمزه کار این ریش سفید که دیگه حاج قاسم شده بود افطاری شبهای بیست و یکم ماه رمضان بود که اون هم اون زمان برای ما بچه ها دوست داشتنی بود و توی خاطراتمون ثبت شد و حالا بعد از گذشت سالیان سال از اون زمان دوستم معصومه که در سن پانزده سالگی در اثر یک حادثه آسمانی شد و حاج قاسم که بعدها به رحمت خدا رفت و خیلی از اون همسایه ها الان دیگه توی این دنیا نیستند اما ماه رمضان برای من یاد آور همه اون آدمها که علی رغم اینکه از مادیات چندان بهره ای نبرده بودند دلهای بزرگی داشتند شده روحشون شاد و یادشون گرامی من که فکر میکردم اینها فقط توی ذهن من هنوز زنده هستند .چند شب پیش یکی از دخترهایی که توی اون کوچه بودند و به برکت فضای مجازی منو پیدا کرده بود برای من پیامی فرستاد و گفت که یاد حاج قاسم و روزهای ماه رمضون افتاده و من بی اختیار لبخندی روی لبم اومد برام جذاب بود که یکی دیگه توی یه شهر دور با من یه خاطره مشترک رو تداعی میکنه
پوراندخت رهیده
دنبال کنید
شاید از این پستها خوشتان بیاید