آذر عزیزم سلام
حالت چطور است؟...حال ما بد نیست...من واقعا نمیدانم حالت چطور است، چون اصلا وقت نکردم سراغت را بگیرم و نگاهت کنم...به تو گفته بودم دوست داشتم اسمم آذر باشد؟ امروز به این فکر میکردم که وحی منزل نیست اگر از کسی خوشمان می آید تا آخر هم باید دوستش داشته باشیم...منظورم این است که ممکن است کسی از ما دور نشود و همه چیز خوب و خوش باشد و خاطری در این بین مکدر نشده باشد، ولی یک دفعه به خودت بیایی و ببینی کسی را آن گونه که باید دوست نداری...و بقیه اش می شود تظاهر...و خدا ببخشد تظاهر به دوست داشتن الکی را...
امروز برای حمیده نوشتم"دیدنت همچو کشیدن کبریت در باد، دشوار است، می کشم آخرین دانه ی کبریت را، هرچه بادا باد" خیلی مسخره است که امید دارم او را به زودی ببینم...ولی امید دارم... دیدی بعضی وقت ها یک حسی میگوید فلان چیز محال است ولی هنوز امید داری؟ امید همین است ...همن قدر پوچ....دلم برای کلمات خوب می سوزد که به آن ها انگ میچسبانم....مثل همین الان که به امید گفتم پوچ...بدی اش این است که اصلا هم پشیمان نیستم به امید توهین کردم... اصلا ولش کن...
این را میخواستم به تو بگویم،که چقدر آدم هایی که دوست داریم ،علاقه هایشان را هم دوست داریم...واقعا زیباست...اصلا دوست داشتنِ دوست داشتنی های آدم هایی که دوستشان داریم مزه ی شیرین مهم بودن میدهد...و من عاشق این مزه هستم.
این را برایت بگویم...دیروز تولد یکی از دوستانمان بود و همه ی ما تولدش را یادمان رفته بود...باورت می شود؟ خیلی زشت شد واقعا...امیدوارم از این که میگویم تقصیر توست ناراحت نشوی...چون از هر 5 نفر، 3 نفر متولد آذر است. و خب همین میشود که ما تاریخ ها را قاطی می کنیم...
بنظرت، این که فکر میکنم آدم باید حتی حس های بدش را هم به آدم ها بگوید درست است؟....اگر موافقی که چند خط زیر را بخوان، اگر نه برو پارگراف بعد.
آذر جان راستش سر نخواستنت دعواست...خیلی راحت میگویم امسال اصلا دوستت ندارم...و میدانم تو مقصر نیستی، ولی حس کردم باید به تو بگویم تا این روزاهای باقی مانده چاره ایی بندیشیم و من برگردم به موضع دوست داشتن تو...تقریبا 12 روز وقت داریم...امروز را هم حساب کرده ام تا حداقل چند ساعت وقت خریده باشم...
دیشب فهمیدی چیشد؟ فکر میکردم 23 ساله می شوم، ولی در حقیقت 22 ساله می شوم...یعنی مثلا دی می شوم 22 سال و یک ماه...اصلا حوصله ی 23 سالگی را نداشتم...رابطه م با 22 سالگی بهتر است و بهتر هم را میفهمیم...23 خیلی خودش را گرفته بود و ادای آدم بزرگ ها را در می آورد و برایم زبان درازی می کرد...
گفتم شاید برات جالب باشد که بگویم غر زدن را به دو دسته خوب ها و بدها تقسیم کرده ام. غر زدن غالبا منفی است و حس بد میدهد...ولی یک جور غر خوشحالی هم داریم...مثلا من غر بزنم از اینکه نمیدانم برای فلانی کادوی تولد چه چیزی بخرم...یا برای مهمانی چه لباسی بپوشم...غر هایی که در بستر اتفاقات خوب زده میشود، در دسته غر های خوب قرار می گیرد... و خب واضح است که اگر من بخاطر زیاد بودن بودجه بندی امتحان غر بزنم، این میشود غرِ بد ها.
حانیه را یادت هست؟ همانی که دبیرستان همکلاسی بودیم...البته از همکلاسی مهم تر بود...فکر میکنم بعد از 4 سال هم را ندیدن یک عالمه حرف مشترک داشته باشیم که باهم بزنیم....و خب دیده ایی که چجوری است...سالی به 12ماه حالی از هم میپرسیم و میگویم کی هم را ببینیم؟ وهر دو یمان میگوییم وقت داریم و فلان و بیسار...ولی انگار میمیریم که یک تاریخ مشخص کنیم و هم را ببینیم...کاش در تعطیلات بین دو ترم هم را ببینیم...خیلی دوست دارم تا آخر تو، او را ببینم ولی خودت میدانی که چقدر کار دارم و وقت ندارم....
یادت هست آذر دو سال پیش چقدر خوشحال بودم که شادمهر آهنگ جدیدش ار در تو پخش کرده است و ما دیگر پاییزمان تکمیل شده است؟...دیشب دقیقا خبر راه اندازی سایت شرط بندی اش را پخش کرد...ولش کن واقعا مهم نیست..میدانی که اینستاگرام و توییتر ندارم...ولی این حواشی ها هر جای دنیا باشی هم به تو می رسند و نمیشود از آنها فرار کرد...انگار هرچه دور شوی از حواشی ها آنها به تو نزدیک تر می شوند..باید عادی بر خورد کرد، کاملا بی تفاوت...
دلم نمیخواهد سخن را کوتاه کنم، ولی باید این کار را بکنم...لطفا اگر آن پاراگراف خوانده ایی، آن 12 روز را یادت نرود، من واقعا منتظرم...اگر نخوانده ایی که هیچ ...برایت آرزو های خوب میکنم...و امیداورم سال بعد دیدار خوبی داشته باشیم.
دوستدار تو: پرپل مایند.