Purple mind :)
Purple mind :)
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

از ۲۵ آبان ۹۸ تا ۲۵ آبان ۹۹

پارسال،امروز شنبه بود،نه یکشنبه.

صبح۹-۱۰:۳۰ تربیت بدنی۲ داشتم،نه امتحان.

پارسال این موقع ترم ۵ میشدم نه ترم۷.شنبه هابعد تربیت بدنی۲ ،۱۰:۳۰تا۱۲ اندیشه ۱داشتم.

سلف ناهار میخوردیم و من۱:۳۰-۳میرفتم‌کارگاه برق.

بگذریم....پارسال که از سالن تربیت بدنی اومدم بیرون،دونه های برف برای اولین بار تو سال۹۸افتخار داده بودن بیان زمین.دونه های برف کم جون،حرارت و گرمای دویدنای بستکبال بازی کردن رو از تنم پاک میکردن و ای کاش حافظه م رو هم پاک میکردن.

عکس کمتر دیده شده از اولین برف۹۸
عکس کمتر دیده شده از اولین برف۹۸


طناز نیومده بود....ونبودش بدجوری تو ذوق میزد.

خودمو به بچه ها رسوندمو رفتیم تو بوفه. یه چیزایی میشنیدم...گرونی بنزین ...ترافیک....بسته شدن خیابانا....آتیش زدن...

رفتیم سر کلاس اندیشه۱...یه دیوار کلاس کلن پنجره ست،سرتاسر...

از این پنجره ها که یه طرف آیینه س یه طرفش شیشه...کسایی که تو حیاط باشن طرف آیینه رو میبینن اونایی که تو‌کلاسن، کسایی که خودشونوجلوی آیینه مرتب میکنن.

این قانون دانشکده ماست،اگه کسی جلوی ایینه ها داره خودش رو مرتب میکنه یا ورودی جدیده یا غریبه ست.

ترم‌اول رو که بگذرونی میفهمی نباید جلوی ایینه تو حیاط مقنعه تو درست کنی یا یقه کتت رو صاف کنی،چون ترم بالاییا اونورش تو کلاسن و دارن بهت میخندن.

تو کلاس اندیشه۱بودیم و استاد با در و دیوار و با خودش حرف میزد...صداش از ته چاه در می اومد...یعنی اگه استاد اندیشه۱ رو برادراش می انداختن توی چاه،هیچ وقت نجات پیدا نمیکرد و هیچ زلیخایی اسیرش نمیشد .

چون صداش نمی رسید از کسی کمک بخواد، خب البته این استادما زیبایی یوسف رو هم نداشت که برادراش بخوان بندازنش تو چاه،کلن خطری تهدیدش نمی کرد.

از این جهت همیشه هم اصرار ما بهش که استاد توروخدا بلند حرف بزنید ما صداتون رو نمیشونیم،بی فایده بود...در حالی که یه باشه خفه از توگلوش در میومد میگفت از ال...ا...ن بلند......حف ....نم...

من و بهاره و ترمه و مهسا کنار هم نشسته بودیم با حسرت به بچه های ورودی۹۸نگاه میکردیم که با برفای کمی که روی نیمکتا جمع شده بود بازی می کردن....میدویدن...عکس می انداختن و خودشون رو جلوی آیینه ها مرتب میکردن....

التماس خفه ایی تو گلوی همه ی بچه های کلاس بود که کلاس زودتر تموم بشه...نگاه مغموممون مثه ساعت شماته دار بین قیافه استاد و منظره برفی در رفت و امد بود.

کلاس که تموم شد،برفم تموم شد،شاید فهمیده بود روز خوبی رو برای اومدن انتخاب نکرده...اصلا میگن واسه کسی بمیر که برات تب کنههمینه...همه بیشتر از برف داشتن به بنزین توجه میکردن...برفم رفت.

با بهاره تو بوفه نشسته بودیم...بهاره داشت از پلاک طلایی که برای تولد مامانش از دیجی کالا خریده بود می گفت....از پلاک طلای زشتی که هیچ شباهتی به عکس واقعیش نداشت و بهاره میخواست مرجوعش کنه....

از بقیه روز چیزای زیادی یادم نمیاد....حتی یادم نمیاد کی اینترنت قطع شد....

ولی یادمه....یادمه که خیلیا نمیتونستن بیام دانشگاه...یادمه از دلواپسی ادما میمردیم...یادمه بی خبری اون موقع اصلا خوش خبری نبود...همه چی بد بود و بد.

یادمه امتحان ترمودینامیک داشتیم...به استاد میگفتیم جزوه ها و فایلا تو کانال تلگرامه....اینترنت قطعه.نمیتونیم برای امتحانت اماده بشیم میگفت مشکل خودتونه من امتحانمو میگیرم و گرفت.

هر روز فیلترشکنای مختلفی رو دانلود میکردیم و تلاشمون برای دست یابی به خبر فایده ایی نداشت....

دیگه تایم لاین توییتر رو حفظ شده بودم.میرفتم و به صفحه در حال اپلود نگاه می کردم و چتای تلگرام رو بالا پایین میکردم....

برکت از آبان پارسال از زندگیامون رفت....شایدم از فروردینش که همه جا سیل میشد....بارونای همه روزه ایی که خوشحال ترمون نمیکرد....غمگینمون می کرد.

نمیدونم آه چه کسی از فروردین ۹۸ پشت سرمونه که تا الان ولمون نکرده.

این آه انقدر ولمون نکرد که آبان جاشو داد به دی.حسابی که تو دی جونمون به لبمون رسوند ،جاشو داد به اسفند.

این تاج بدشگونی از فروردین۹۸ همینجوری داره دست به دست میچرخه و الان،دقیقا روی ماه آبان ۹۹ئه.

حالا در ۲۵آبان ۹۹ که به قول کیانا :سد مقاوت دستکش و الکل شکسته شده؛صبح ابری دلگیر بدون برف رو با امتحان کذایی لیزر و سرفه های مقطعی بابا و زنگ زدن کله صبح عمه برای پرسیدن آدرس آزمایشگاه تست کرونا شروع کردیم.

به جای اینکه به طناز پیام بدم و بپرسم کجاست،نمکی پیام میده و داره برای بار هزارم خواهش میکنه تو خونه بمونم وکرونا تعارف نداره؛ منم دلم میخواد در جوابش بنویسم:

[نمکی عزیز،نیروی خدوم وزرات بهداشت،۹ ماه است در خانه خودمان را حبس کرده ایم و به راستی که از همه چی زدیم و خوشی را بر خودمان حرام کردیم...علی برکت الله گویان به خودمان قوت قلب میدهیم اگر خوشی را حرام نکرده بودیم قطعا همه چیز بر ما حرام می شد. لطفا به جای هزینه پیامک، پول آن را به ما بدهید تا ماسک و الکل بخریم تا بتوانیم به توصیه هایتان جامه عمل بپوشانیم و در این سرمای پاییزی از عریانی نجاتش دهیم.

قربان شما. یکی از مردم خسته]

‎خسته از فضای پر زرق و برق توییتر واینستاگرام و شاکی از فضای محدود آنها در نوشتن تراوشات ذهنی،به اینجا پناه آورده ام:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید