شما هم متوجه تغييرات خودتون ميشيد؟ نميدونم چي ميشه كه ما يك دفعه عادتامون عوض ميشه به طوری که خودمون هم شاخ در مياريم....
فكر ميكنم اين خوبه كه انعطاف پذيريم و به خودمون سخت نميگيريم در بعضی موارد...البته شایدم کسایی که یه سری ویژگی های ثابت دارن جذاب تر باشن...راستش منم دوست دارم اینجوری باشم ولی یک دفعه به خودم اومدم دیدم و دیگه چایی مو داغ داغ نمیخورم، انقدر بهش اجازه میدم سرد بشه که از دهن بیوفته...
بعد از دیدن قسمت 2 فصل 4 سریال how i met your mother حس کردم تنفرم از همبرگر پایان یافته و توی سه روز دوبار همبرگر میخورم...
ترسم از اینه که یه روزی بیام بگم عاشق فرنی شدم....یا حتی بگم دیگه فلفل دلمه ایی های پیتزا رو جدا نمیکنم و فلفل دلمه ایی رو مثل سیب گاز میزنم..
شماهم فکر میکنید قرار نیست یه سری چیزها و حس هارو تجربه کنید؟ راستش من متوجه شدم دو تا ادمی که زندگیاشون کاملا متفاوته و سبک زندگی مجزایی دارن هم در مواجه با هم و در اشتراک گذاشتن احساساتشون مشترکن... چجوری؟
مثلا من با یه شهروند سانفرانسیسکویی میتونم در موررد اولین باری که برای تولدم غافلگیر شدم حرف بزنم، و اون هم این رو تجربه داشته باشه...حالا مهم نیست که تولد من تو یه کافه بوده و نوشیدنی که خوردیم دمنوش به لیمو بوده و تولد اون تو خونه ی دوستش کنار استخر با صرف آبجو...مهم اون حسه ست.
میتونم در مورد اولین باری که یه درسی رو افتادم با یه کسی که تو مازندارن زندگی میکنه صحبت کنم.من برنامه نویسی افتاده باشم ترم 2، اون راونشناسی عمومی ترم 4.
همه مون حس های مشترک داریم هر چقدر متفاوت باشیم... اولین باری که حس کردیم کسی رو دوست داریم، حرفی که دوستمون بهمون زد دلمون رو شکست، اولین باری که آزمون عملی رانندگی رو رد شدیم...اولین پولی که در آوردیم، اون باری که بابا پدر مادرمون قهر کردیم ، اولین باری که تنهایی رفتیم دکتر، یا اون دفعه ایی که موجودی کارتمون تموم شد و ما ابرومون رفت و .....
یه سری چیزا رو بعدا تجربه میکنیم.... و یه چیزایی رو تجربه کردیم که اسمش رو اون موقع بلد نبودیم و نمیدونستیم چقدر مهمه... مثلا دوستتون داره میگه پیام دوست دختر سابقش رو دیده که داره با یکی وارد رابطه میشه، شما ممکن تجربه اینو نداشته باشید... ولی با یه سرچ ساده تو قسمت احساسات و اتفاقاتتون میبینید که وقتی دوست صمیمی تون دیگه باهاتون صمیمی نیست و عکسش رو با دوست جدیدش تو اینستاگرام میبیند ، 70 درصد حس مشترک وجود داره با دوسستون که پیام دوست دخترشو دریافت کرده، در هر حال دیگه پارتنر هاتون به آدمای دیگه تعلق دارن.
ممکنه حسی که من تو تصادف با یه موتور تجربه کرده باشم مشابه باشه با حسی باشه که شما تو تجدید فراش پدربزرگتون تجربه کرده باشید....
منم دنبال این نیستم شکل و شمایل اتفاقات رو بدونم....من برام مهمه که با آدما حس مشترک داشته باشم...میدونید وقتی حس مشترک وجود داشته باشه آدما باهم همراه ترن...همراهی که زیاد بشه صمیمیت بیشتر میشه...صمیمیت و دوست داشتن هم بهترین نقاط هر رابطه ست.
و خب یه سری چیزها هم هیچ وقت تجربه نخواهند شد... مثلا من هیچ وقت نمیفهمم برادر داشتن یعنی چی....
من هر تیکه خودمو تو اطرافم میبینم....اگه برم هر تیکه ایی که میبینم مثل من هستن رو جدا کنم و کنار هم بچسبونم در نهایت دوتا من دارم...شایدم اطرافیانم باید منو تیکه تیکه کنن تا من خودشون رو بسازن...بنظرم تئوری "دو تا من " خوب نیست...هیچکس حوصله نداره انقدر تکرار رو ببینه...همین که یه تشابه های ریزی رو یکدفعه پیدا میکنیم خیلی مطلوب تره... البته در نقض تئوری "دو تا من" هم بگم که ما ها درونمون یه لایه هایی کشف نشده و پنهانی داریم و چون خودمون هم از اونا بی خبریم نمیتونیم به هیچ وجه دو تا من یکسان داشته باشیم....و خب البته این که کدوممون راضی میشیم تا از بین بریم تا منِ دوم دیگری رو بسازیم؟
جونم براتون بگه که نباید بذاریم وجودمون پرشه از حسرت و ای کاش...چرا؟چون ما درنهایت و به طور میانگین 70 درصد حس های مشابه داریم با ادم ها...والبته شما اگه میخواید گیر بدید به سبک زندگی ها گیر بدید...چون منم گیر میدم... ولی دائم تو ذهنم میارم چیزی که من از زندگی دارم میفهمم شاید فرق داشته باشه با چیزی که متیو پری (چندلر تو سریال فرندز) داره از زندگی میفهمه، ولی حداقل حس های یکسانی رو تجربه کردیم...حالا هر چند کیفیت زندگی هامون فرق داره...بنظرم بیاییم دیگه به کلیات گیر ندیم و دل خودمون رو خوش کنیم به همین چیزای کوچولو...اهمیت بدیم به حسای مشترک کوچیک به جای تفاوت 100 درصدی سبک زندگی.
پ.ن1: نمیدونم چرا مدل نوشتنم جدیدن انقدر روزمره طور شده، من روزمره هامو تو دفترم مینویسم نمیدونم چرا سر شما رو با غر هام در میارم.
پ.ن2:بیاید باهم حرف بزنیم و بهم بگید چیکار میکنید که حسرت آدم ها و چیزهایی که ندارید یا از دست دادید رو کمتر میخورید؟