Purple mind :)
Purple mind :)
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

نامه چهل و چند

*_ عزیزترینم، مدتی است از رفتنت میگذرد و من امروز تصمیم گرفتم دست از فراموش کردنت بردارم و حالم بهتر است. تمام این مدت داشتم آب در هاون میکوبیدم و فراموش کردنت تو را بیشتر یادم می آورد.

یک ماه پیش قفسه پایین کتابخانه را خالی کردم، کتاب های تو را از آنجا بر داشتم و هر بار که چشمم به قفسه خالی میخورد قلبم از تو پُر میشد .هر بار یادِ یکی از کتابهایت می افتادم...یاد دیوان فروغ که آن را برای من خریدی و من هیچ وقت بدون تو آن را نخواندم....حافظی که از دست فروشی های انقلاب خریدیم و جلد خرابش حرص من را در می آورد...عشق سالهای وبایی که هیچ وقت نخواندیمش، و کتاب گزارش یک آدم کش مارکزی که گیرش نیاوردیم.

گابریل گارسیا مارکز را به اندازه تو میشناسم، وقتی داشتم صد سال تنهایی را میخواندم تو معنای تنهایی را عوض کردی و قرار شد دوتایی تنها باشیم؛ عهد شکستیم و حالا... هر دو محکومیم به تنهایی.

امروز همه کتاب هایت را به قفسه بر گرداندنم...چشمم به پر بودن قفسهِ پایینی عادت کرده بود، و ترک عادتش شده بود مرضِ یاد آوری تو؛ و حالا کمتر به یادم میایی و بهترم، انگار که هستی و همه چیز در امن و امان است.

به سختی از هزار جور سایت خارجی و داخلی آهنگ هایی که شب اول رفتنت پاک کرده بودم را پیدا کردم و دانلود کردم...حالا اگر بروم پیاده روی عصرگاهی و اتفاقی آهنگ مورد علاقه ات پلی شود، لبخند میزنم. انگار داریم شانه به شانه هم قدم میزنیم و همه چیز عادی ست و انگار آب از آب تکان نخورده است.

هر چیزی که به تو مربوط میشد به حالت اولیه برگشته است، گلدان حسن یوسفت به کنار پنجره رفته، شکلات مورد علاقه است درست در طبقه بالای یخچال است، لیوان چای نیمه خورده ات روی میز رَد انداخته است و حواسم هست مربای بهار نارنج تمام نشود.

حالا تو نیستی و بعد از یک سال هنوز نمیدانم با زمان هایی که برای گذراندن با تو خالی کرده بودم چه کنم!

من به تو حق میدهم که رفته ایی، به قول معروف ماندن دلیل میخواهد، نه رفتن...مرا ببخش که روز آخر دائم میپرسیدم: چرا؟

گفتم روز آخر، تو میدانستی آخرین روزمانمان است؟ اگر میدانستی و به من نگفتی، باز هم تقلب کرده ایی، یک تقلب نا جوانمردانه.

شاید اگر میدانستم روز آخرمان کی است شب زودتر میخوابیدم، فکر میکردم فردا میخواهم چه بپوشم و چه چیزهایی به تو بدهم که تا ابد مرا فراموش نکنی و شاید با یک دسته گل نرگس بدرقه ات میکردم، آن هم وسط تابستان. تو میدانستی روز آخر کِی است وگرنه همه چیزهایت را برای من نمیگذاشتی که نتوانم فراموشت کنم.

چه خوب وقتی که رفتی ماه کامل نبود، و گرنه ایمان می آوردم برای رفتنت یک برنامه دقیق داشته ایی تا همه چیز بی نقص باشد...راستش آن شب ماه را ندیدم، شاید هم کامل بود.

اینکه برای تو مینویسم حالم بهتر است، حالا کمتر به عقربه ها زل میزنم که اگر بودی چه میکردیم. فردا اخرین نامه را مینویسم و قرار است بعدش بروم دریا با یک دسته گل نرگس، و البته ماه هم کامل خواهد بود...قرار است بروم وسط دریا و همه چهل و چند نامه را به مناسبت تولدت برایت بفرستم. از فردا شب هرگز فراموشت نمیکنم _*


نامهمارکزدریاتولد
‎خسته از فضای پر زرق و برق توییتر واینستاگرام و شاکی از فضای محدود آنها در نوشتن تراوشات ذهنی،به اینجا پناه آورده ام:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید