Purple mind :)
Purple mind :)
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

وقتی حواسمان پَرت میشود،کجا پَرت میشود؟


بعضی روزها از همان صبح یک طور خاصی هستند،واز همان اول فریاد میزنند که من با دیروزی ها فرق دارم حواست به من باشد دستم را بگیروتا شب که میخواهی بخوابی دستم را ول نکن.

در این روزها اغلب اتفاق خاصی نمی افتد؛نه کسی را میبینی نه کسی به تو زنگ میزند،یک‌پیام خشک و خالی از هیچ آشنایی نداری.حتا دریغ ازیک پیامک از همراه اول یا‌حتی یک ایمیل برای شرکت در همایش فلان استاد.

من از این که چیزی مرا یاد کسی بی اندازد متنفرم.مخصوصا این آدم هایی که تکلیفشان‌مشخص نیست،از آنها که نمیدانی میمانند یا میروند.

به خاطر همین است‌دست هر غریبه ایی را نمیگیرم و وسط زندگیم نمیکشم.

من خودم از آن آدم هایی هستم که‌نمیمانم،همیشه آماده ی‌رفتنم.نه کسی را وارد منطقه زندگیم میکنم ونه به قلمرو زندگی دیگری پا میگذارم...

آخ...اصلا این حواس آدم که پرت باشد معلوم‌ نیست چی مینویسم.

من حواسم هست که اگر حواسم خواست پرت شود؛ ببینم کجا میرود.

با یک چشم یواشکی نگاهش میکنم وسر بزنگاه مچش را میگیرم.اغلب جاهای بدی نمیرود...

حواسم میرود پی اهدافم،پیش چه کنم چه نکنم ها،پیش دغدغه هایم...پیش حرف های فلانی که حال مرا بد کرد...یا پیش فلان اهنگی که یک ادم غریبه ی نماندنی‌ فرستاده بود...حواسم پیش دوکلمه ی ساده ایی که در پس نوشته های یک کتاب وجود دارد میرود...وآن دو کلمه تورا پرت میکنندبه‌روزهایی که یک دختر دبیرستانی بودی.

اصلا این روزها را باید انداخت سطل اشغال،روزی که از همان اول نق بزند بهانه بگیرد بگوید: دست مرا ول نکن جایش همان سطل اشغال است.

امروز من حتی حال ندارم دست روزم را بگیرم و نوازشش‌کنم‌وپرسم دقیق چه بر سرش آمده است.

امروز باید یکی بیاید دست حواس پرتم را بگیرد ونوازشش کند وبااون حرف بزند.

کاش امروز زودتر تمام شود...

غریبه هاحواس پرتروزها
‎خسته از فضای پر زرق و برق توییتر واینستاگرام و شاکی از فضای محدود آنها در نوشتن تراوشات ذهنی،به اینجا پناه آورده ام:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید