این دیگر چه بلایی ست که هرچند روز یک بار بر سرما می آید؟
این چه بلایی است که بعضی روزها انتخاب میکنیم حوصله هیچ چیز را نداشته باشیم؟به انبوه کارهای نکرده امان نگاه کنیم هی بیشتر استرس بگیریم؟
الکی این گوشی به اصطلاح هوشمند مان را بالا پایین میکنیم ودنبال هیچ چیز بگردیم؟
یک کسی یا چیزی وجود دارد که روزهای مارا میدزدد...احتمالا میرود باآن دراین هوای بارانی که ما در قرنطینه گیرکرده ایم عشق بازی میکند و به ریش ما میخندد...
این حوصله مثل حواس است،حوصله سر میرود وحواس پرت میشود،این وسط ما هرروز شاهد ناز کردن و قهر کردن یکی چیز میشویم وخاطرمان مکدر میشود.
اخر من یک مجموعه چند جلدی درباره اینکه چه میشود بعضی روز ها خودماننیستیم مینویسم، درکتابیکه مینویسم احتمالا هرروز خودم نیستم ودر اخر کتاب متوجه میشوم هرروز یک دلیلی بوده است که خودم نبودم.ومن میمانم ۳۶۵دلیل...۳۶۵دلیلبیدلیل.
اصلا من باید بگردم ببینم چه میشود که ۳۶۵روز خودم نیستم؟
این منِ واقعی ِمن هرروز اسیر یکچیز است.
منباید بگردم بیینم چگونه باید به این منِ بی قرارم بی اهمیت باشم که که هرروز من را از کار و زندگی نیاندازد....
اصلا منِ من ،یعنی نامعلوم بودن،یعنی هر روز یک طور خاص، بی قرار بودن.