روزهای آخر ماه ذیالحجه است و کمکم شهر رنگ و بوی محرم به خود میگیرد. پرچمهای مشکی و یا حسین (ع) از سردر خانهها و مغازهها بالا میرود.
با دیدن این شور و حال بغض گلوم را میفشارد به خودم میگویم: آیا امسال به کربلا میروم؟
مشغول راه رفتن در خیابان میشوم، هدفم حرم شاهچراغ است. در بین راه با دلی که شکسته و بغض در گلو، خاطرهای یادم میآید: سال ۹۵ بود که در یک دوره چهل روزه در مشهد شرکت کرده بودم و اختتامیه دوره یک همایش برگزار شد، در ابتدای همایش به همه یک کاغذ که روی آن عدد نوشته شده بود میدادند با تعجب کاغذ را گرفتم و روی یکی از صندلیها نشستم روی کاغذ را نگاه کردم نوشته بود عدد ۲۷۶ مراسم شروع شد. از کنار دستیام پرسیدم جریان این کاغذها چیه؟
لبخندی زد و گفت: (انتهای همایش قرعهکشی میکنند و هرکسی که برنده شود کمک هزینه کربلا میدهند)
خیلی خوشحال شدم گل از گلم شکفت. ۳۹ روز بود که زیارت عاشورا میخواندم. امروز چهلیمن روز بود و به فال نیک گرفتم که قرار است سفر کربلا برنده شوم.
بیصبرانه منتظر بودم که به انتهای همایش برسد و قرعهکشی انجام شود اصلا نفهمیدم مراسم اختتامیه چطور تمام شد. تمام فکر و ذهنم کربلا بود. هر لحظه برای من یک مثل یکساعت طول میکشید.اول گفتم اگر اسم من در بیاید میروم کربلا کلی نقشه کشیدم که چطور برم چیکار کنم و هزارتا نقشه دیگر.اما همان موقع یادم آمد مادرم هم هنوز کربلا نرفته است مگر میشود من کربلا بروم اما مادرم نرود؟!
نیت کردم برنده بشوم کمک هزینه را به مادرم هدیه بدهم تا او اول به کربلا برود. ازین فکر خیلی خوشحال شدم که سوقاتی مادرم را هدیه سفر به کربلا میدهم. کل مراسم ذهنم درگیر این مساله بود تا اینکه بالاخره مراسم تمام شد. دلم پر از آشوب بود، قرعهکشی آغاز شد و قرعه اول را انداختند. گوینده شروع کرد به خواندن، اما مگر کامل میگفت؟! دانهدانه و آهستهآهسته دل همه را آب کرده بود.
شمارهی دویستُ، چندلحظه مکث کرد توی دلم میگفتم ۷۶ تو رو خدا بگو ۷۶
عدد دوم را خواند هفتادُ
دوباره مکث کرد به پهنای صورت اشک میریختم و منتظر بودم بگوید ۶
بالاخره عدد آخر را گفت: ۹
آه از نهادم برخواست اشک امانم را بریده بود چرا ۶نبود؟
انگار من تنها نبودم که اشک میریختم خیلیهای دیگر هم امیدوار بودند سفر کربلا برنده شوند.
قراربود از جمع ۳۰۰نفره ۲۰ نفر را برای اربعین به کربلا بفرستند. هر قرعهای که انداخته میشد چیزی در دلم فرو میریخت.
نفر نوزدهم را هم خواندند ولی شماره من نبود فقط یک نفر مانده بود که قرعه بیندازند.دیگر حال خودم را نمیدانستم فقط منتظر بودم تمام شود و بروم به حرم امام رضا (ع) و زارزار گریه کنم. حرم کنار محل همایش بود و من آماده رفتن ...
نفر آخر را هم خواندند اما شماره من نبود
ناامیدانه از جایم بلند شدم و برای اتمام همایش نماندم به سرعت به سمت حرم رفتم. اول پنجرهفولاد رفتم و گفتم آقا مگه نمیگن برات کربلا رو شما میدی پس چرا به من ندادی و اشک بود که امانم را بریده بود.
آخرین زیارت عاشورای چلهای که گرفته بودم را همانجا با چه حالی خواندم اشک میریختم و میخواندم
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک یابن رسول الله...
بعد از چند ساعت که در حرم بودم و نمازم را خواندم به سمت اسکان رفتم.شب آخر کنار قبر شهیدی که در کنار اسکان بود مراسم دعای کمیل گرفته بودند اصلا حالم خوب نبود هم اتاقیها هرچه اصرار کردند که همراهشان بروم قبول نکردم و در محل اسکان ماندم.
بعد از اتمام مراسم هماتاقیها با دلخوری وارد اتاق شدند.
با تعجب علت مساله را سوال کردم.
یکی از آنها گفت: (تو که گفته بودی برای دعا نمیآیی پس چرا آنجا بودی؟ میگفتی میخواهم تنها بروم و با شما نباشم.)
خیلی متعجب شدم و گفتم باور کنید من تمام مدت در اتاق بودم و زهرا شاهد است تا همینچند لحظه پیش کنار من بود. از او سوال کنید.
بعد از این ماجرا، احساس کردم آقا میخواهد به من بگوید درسته که نشد اسمت جزو زائرای من باشه اما دلت با زائراست تو هم دعوتی اما یه جور دیگه....
ازین افکار که خارج شدم، خودم را مقابل گنبد فیروزهای شاهچراغ دیدم، صورتم خیس اشک بود و هنوز این خاطره من را منقلب میکرد. به پرچمهای مشکی که دور تا دور حرم کشیده شده بود نگاه کردم و دلم باز هوای کربلا کرد.
با بغضی که هنوز گلویم را میفشرد سرم را زیر انداختم و زمزمه کردم:
نوش جانش بشود هر که حرم رفت حسین
من به جا ماندن از این قافله عادت کردم
نگارنده:فاطمه هنروران