کارلا ماری-رز دروس، نیویورک تایمز — طی شش سالِ پس از بیست سالگی، آدم دیگری شدم که خودم هم نمیشناختم. پیش از آن، همیشه اهل مطالعه بودم. بچه که بودم هفتهای چندبار به کتابخانه میرفتم و شبها چندین ساعت بیدار میماندم و زیر پتو با چراغ قوه کتاب میخواندم. آنقدر زیاد کتاب میگرفتم و سریع آنها را پس میدادم که یک بار کتابدار با پرخاش گفت: «اگر نمیخوای بخونی، این همه کتاب را نبرخونه».
کتابها را در دستش گذاشتم و گفتم: «همه را خوندم».
در مقطع کارشناسی رشتهٔ زبان انگلیسی خواندم و بعد هم کارشناسی ارشد ادبیات گرفتم. اما خیلی زود، بعد از این که پایاننامهٔ سیمیشدهام کنار مدرک تحصیلیام در قفسهٔ کتابها جا گرفت، دیگر کتاب نخواندم. به تدریج اتفاق افتاد، همانطور که کسی درمان میشود یا میمیرد.
وقتی در وبسایت اُ.کی.کوپید پروفایل خود را میساختم (با نام مستعار: دوشیزه کتابدوست۵۲۵۹۸)، بخش «کتابهای مورد علاقه» را پر کردم و سلیقهام را در ادبیات نشان دادم: صد سال تنهایی، ضیافت متحرک۱، سپید دندان، همنام۲، جهان شناختهشده۳، خدای چیزهای کوچک۴، چطور جو را بشناسیم۵. اما هول برم داشت وقتی متوجه شدم بیش از دو سال از خواندن برخی عنوانها و بیش از پنج سال از خواندن برخی دیگر میگذرد.
هربار یک کتابفروشی پیدا میکردم، ساعتها بین قفسهها میگشتم
با وجود افتخارات قبلی، کوشیدم شخصیت کتابدوستم را حفظ کنم. به کلوپهای کتابخوانی در سایت میتآپ پیوستم، البته هرگز در بحثها شرکت نکردم. هرگز اجازه نده بروم کازو ایشیگورو را از کتابخانه امانت گرفتم، آخر همه داشتند آن را میخواندند؛ با یک هفته تأخیر نخوانده تحویلش دادم و جریمه هم شدم.
هنوز هم کتابخوانی را دوست داشتم. کتابها و کتابفروشیها در نظرم گرانقدر بودند. هربار یک کتابفروشی پیدا میکردم، ساعتها بین قفسهها میگشتم، انگار به دوستان قدیمی برخورده بودم، جلدهایی را که خوانده بودم برمیداشتم و آنهایی را که نخوانده بودم میخریدم.
وقتی دوست پدرم کتابی را از جول اوستین برای کریسمس به من هدیه داد، من هم در مقابل یک بخشش۶ تونی موریسون را به او هدیه دادم. یک مجموعه داستانهای کوتاه داستایووسکی را هم خریدم. اما هیچ کدام را نخواندم.
دیوید اولین دوستم در اُ.کی.کوپید بود -اولین قرار اینترنتیام. قدبلند و خوشایند بود، هر چند دستوپا چلفتی. پشت سر هم از او سؤال پرسیدم تا راحت باشد و گفتوگویمان پیش برود و همچنین حواسش را پرت کنم (یک حقهٔ درونگرایانهٔ قدیمی).
در پروفایلش گفته بود اهل مطالعه است، به همین خاطر از آخرین کتابی پرسیدم که خوانده است. چهرهاش باز شد و انگشتانش به حرکت درآمدند. در همان چند هفتهٔ اول آشنایی متوجه شدم دیوید بسیار بیشتر از من کتاب میخواند، تقریباً یک یا دو کتاب در هفته. ظاهراً زوج مناسبی نبودیم: من، دختری ۱۵۵ سانتی و سیاهپوست با مادری کارائیبی و او، پسری ۱۸۴ سانتی اهل اوهایو. اما کمکم که با هم آشنا شدیم، ایمان مشترک
چند ماه بعد، وقتی کمکم وارد گفتوگو دربارهٔ ازدواج شدیم، موضوع تلفیق کتابخانههایمان را مطرح نکردم
و علاقهٔ دوسویهمان به کتابها فاصلهٔ میانمان را پر کرد.
اولینباری که دیوید به خانهام آمد، کتابخانههایمان را با هم مقایسه کردیم. فقط چهار عنوان کتاب مشترک داشتیم که دو تا از آنها مجموعه آثار سی. اس. لوئیس بودند. دیوید تاریخ و آثار غیرداستانی را دوست داشت و من به نویسندگان داستان با موضوعات رنگینپوستها و مهاجران علاقه داشتم.
چند ماه بعد، وقتی کمکم وارد گفتوگو دربارهٔ ازدواج شدیم، موضوع تلفیق کتابخانههایمان را مطرح نکردم -نه به این خاطر که میترسم روزی مجبور باشم آنها را از هم جدا کنم بلکه بهاینخاطر که دوست داشتم داستانهای خودم را داشته باشم و با دیگران به اشتراک بگذارم.
در هفتمین دیدارمان به کتابخانهٔ مرکزی شهر رفتیم.
دو خودکار و دستهای کاغذ یادداشت چسبی از کیفش بیرون آورد و گفت: «من یک بازی دارم. بیا کتابهایی را که خواندهایم پیدا کنیم و برای خوانندهٔ بعدی آنها یادداشت بگذاریم».
بیش از یک ساعت بین ردیفها چرخ زدیم. دست آخر، وسط کتابهای شعر روی زمین نشستیم و من برای او شعری از لیندا پاستان خواندم. گوش داد، سرش را به پایین خم کرد، چانهاش به سینهاش خورد و بعد پرسید: «این چیزی است که میپسندی؟»
آن سال بهار که برای گشتوگذار رفته بودیم بیرون از شهر، گفتم: «اگر چیزی را به تو بگویم، میتوانی دربارهام قضاوت نکنی؟»
دیوید داشت فهرست کتابهایی را تهیه میکرد که میخواست در تابستان بخواند، مکث کرد، نگاهی به من انداخت و ابروهایش را با تعجب بالا برد.
- گفتم: «امسال من فقط یک کتاب خواندم. خواندن سه تای دیگر را هم شروع کردم اما تمام نشدند».
گفت: «الان شش ماه از سال میگذره».
- «بله».
«یک کتاب؟»
- «بله».
«آخر تو کتاب دوست
در زبان ژاپنی برای خریداری کتابهایی که هرگز خوانده نمیشوند واژهای خاص وجود دارد: تسوندوکو
داری. کتابفروشیها را دوست داری. کتابخانهها را دوست داری».
- «حالا قرارهایمان به هم میخورد؟»
«نه، اما خب. کتاب بخوان!»
دردآور بود و خودم به خوبی از این دورویی در زندگیام خبر داشتم. از ارزش کتابفروشیها در عصر فروشگاههای آنلاین دفاع میکردم و هر وقت میشد کتابی میخریدم اما به ندرت میشد که آنها را بخوانم. آنها را هر جایی در خانهام میگذاشتم و طوری بود که انگار خانهام کتاب پوشیده؛ درست مثل آدمی که لباس میپوشد. کتابهای مختلف روی صندلیها برج درست کرده بودند و کنار دستهٔ کاناپه افتاده بودند.
در زبان ژاپنی این پدیده واژهای خاص دارد: تسوندوکو. خریداری کتابهایی که هرگز خوانده نمیشوند.
وسط طبقات قفسهٔ کتابم شکم داده است. نه فقط به این خاطر که جنس چوبش نامرغوب است، بلکه از این جهت که هر طبقه دو ردیف کتاب را در خود جای داده، ردیف بیرونی و ردیف داخلی.
اگر دنبال کتابهای دوران دانشگاه باشم، خودم میدانم که باید در ردیف داخلی پیدایش کنم. اگر دنبال نسخهای جدیدتر باشم، لبهٔ قفسه را نگاه میکنم. دور و بر قفسهٔ کتابم کپهکپه کتابهایی با دستهبندیهای مختلف روی هم تلنبار شدهاند: کتابهایی که خواندهام. کتابهایی که میخواهم بخوانم.کتابهایی که خواندنشان را شروع کردم اما تمام نکردم چون دوستشان نداشتم. کتابهایی که خواندنشان را شروع کردم و دوستشان داشتم اما چون محتوای جنسی یا خشونتآمیز داشتند ادامهٔ خواندن را شایسته ندانستم. در این دستهٔ آخر تنها دو کتاب از فیلیپ راث قرار گرفته است.
آخرین باری که از یک کتابفروشی یکدلاری خرید کردم، پنج کتاب برای خودم و دو کتاب برای دیوید خریدم. دستور او که گفته بود «کتاب
حس میکردم دیوید دارد من را هل میدهد تا هر چه بیشتر شبیه آدمی باشم که قبلاً بودم و شبیه آدمی که دوست داشتم باشم
بخوان» مدام دور سرم میچرخید. یک روز عصر یکی از کتابهای با جلد سخت را که از آنجا خریده بودم برداشتم، عنوان شاعرانهاش جذبم کرده بود.
طول کشید در جریان قصه قرار بگیرم. راوی بنا بود مردی باشد مسن اما بیشتر شبیه تصور زنی جوان از یک پیرمرد بود. هر بار که تحریک میشدم تسلیم شوم و کتاب را ببندم، یاد دیوید میافتادم. او به تازگی خواندن شوخی بیپایان۷ را آغاز کرده بود.
دو فصل اول را هر طور بود پشت سر گذاشتم و در فصل سوم به یک راوی جدید برخوردم. تغییر زاویه دید را دوست داشتم. کتاب را با خودم سر کار بردم و وقت نهار مطالعه کردم. در مسیر پیادهروی تا خانه هم خواندن را ادامه دادم، گاهی سرم را بلند میکردم تا مطمئن شوم به کسی نمیخورم و کفپوش پیادهروی مقابلم ناهمواری ندارد.
احساس غرور میکردم وقتی میدیدم بیشتر همنسلانم که وقت راه رفتن در پیادهرو سرشان پایین بود، فقط داشتند صفحات اینستاگرام را بالا و پایین میکردند. اما من داشتم میخواندم. داشتم کتاب میخواندم.
دیوید پیام داد: «حالت چطوره؟»
پاسخ دادم: «خوب. کمی خستهام. دیشب تا دیروقت بیدار بودم و کتاب میخواندم و کتابم تمام شد». سعی میکردم عادی جلوه کنم اما واقعاً به خودم افتخار میکردم. آخرین باری که شب تا صبح بیدار مانده بودم که کتاب بخوانم دوازده ساله بودم و مشغول خواندن زنان کوچک.
رقابتی در کار نبود اما نوعی فشار بود. حس میکردم دیوید دارد من را هل میدهد تا هر چه بیشتر شبیه آدمی باشم که قبلاً بودم و شبیه آدمی که دوست داشتم باشم. هر گاه او بحث را عوض میکرد تا دربارهٔ کتاب غیرداستانی فعلی خود حرف بزند، دربارهٔ ظهور سیلیکونولی یا فیلسوفان محیط زیست، من برای او از داستان میگفتم، از مردانی که در جعبه پنهان میشدند و کشورشان را ترک میکردند و بعد بیرون میآمدند
اطرافمان پر بود از داستانهای دیگران و ما بنا بود داستان خود را آغاز کنیم
و به پرنده تبدیل میشدند. به او یادآوری میکردم که گاهی تنها راه برای توضیح جهانی که در آن زندگی میکنیم این است که لباس داستان بر تنش بدوزیم.
یک بار از دیوید پرسیدم، از چه چیزی در من خوشش میآید.
مکثی کرد و بعد گفت: «تو بدبینی من را کم میکنی. با تو جهان را جایی پرجاذبهتر مییابم».
یک سال و اندی از رفتنمان به کتابخانه میگذشت، دیوید پیشنهاد داد دوباره آنجا برویم. از کنار قفسهها که رد میشدیم، پرسید بازی سال گذشته را یادم هست یا نه، همان که در کتابهای مورد علاقهمان یادداشت میگذاشتیم.
گفتم: «بله، یادم هست».
کتابی را از قفسه بیرون کشید، روی زمین زانو زد و آن را باز کرد. داخل کتاب، یادداشت او بود: «کارلا، تو همانی هستی که دنبالش بودم. با من ازدواج میکنی؟»
نامهٔ خواستگاریاش بیش از یک سال بود که لای صفحات شاهزادهٔ شورشی۸ مانده بود.
گفتم: «بله. با تو ازدواج میکنم».
در میان سالن داستان یکدیگر را در آغوش کشیدیم، اطرافمان پر بود از داستانهای دیگران و ما بنا بود داستان خود را آغاز کنیم.
-از ترجمان علوم انسانی-