خلاصه ای از شعرِ شاعر قجری یا «شیروَش»
من اگر شاعرِ وامانده زِ عَهدِ قجَرَم، تو چرا در گُذر از کوچه ی ما میتَرسی،؟
تو که بر تَنگی و مخروبگیِ کوچه ی ما معتقدی، عقل ناقص بفریبی،عُقده ات را بُگشای...
تو که خود را نه گُنه کرده و حتی مُنزّه دیدی، به گُمانم که خودت را زخدا سر دیدی...
تو همانی که خودت را پسر پیغمبر پنداشتی،بله هستی ولی نوح که خود را باختی...
تو اگر خود باختی، به سِرِشتَت باختی، هه... خــوش خـیـالا نکند فکر کنی که خدا را داشتی...
تو اگر خوب و بدم را زِ ترازو طلبی، خوب من را یک طرف نِه بدِ من را طرفی...
من گُنه کرده زِ بَلخَم ولی بی ادعا مسکینم، تو همان قاضی به شوشتر،خدا را طلبی،گردن بزنی...
من همانم که با خِشتِ تنم پِیِ خود را ساختم، تو همان آجرِ در دیوارِ کج باش تا ثُریا برسی...
من اگر شیروَشم پاک وَشم نیک وَشم ذاتِ خود بِشناسم، تو همان بس که ندانی ز چه گور برخواستی...
من اگر خود باختم چون تو خوب انگاشتم، تو همانی که از غصه ی خلق در شَعَفی...
من که هر دَم وَسطم همه خلق این یدانند خودم یک جَهتَم، تو همین بس که بدانی چپ و راستم نیستی!
من اگر فرهادم لیلی ام را بدهید تا بروم، تو که با تیشه بجای لیلی هر دو ما را به خدا پس دادی...
و همانا به خلاصه؛ شیروشم خم نشوم گر بشوم چهل نرسم، تو همان خم باش شاید به صدوبیست رسی...
،،،ادامه دارد،،،
،+خلاصه ای از شعر 50 بیتی شاعرقجری یا همون شیروش که بریده بریده گذاشته شده