mohamad azad
mohamad azad
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

× حیاط پشتی بارانی ×



این حیاط، با آخرین خشتی که بر دیوارهایش گذاشتند، از دنیای اطرافش بریده شد! آسمانش ماند و ابر و باران! قدم که به این حیاط "L" شکل میگذاری، دنیای جدیدی می بینی،...توقف زمان را می توانی به راحتی حس کنی، اینجا،... پنجاه سال است بیرون را ندیده است.

باغچه اش پر شده از درختان ازگیل و نارنج.... باران های پائیزی، تنها ارتباط این قطعه سرزمین کوچک با جهان است.

از هر چیز که خسته باشی، اینجا، همان جاییست که باید باشی. جایی شبیه هیچ کجا. یک سینی چایی و دفترچه ای برای نت برداری از اشعار خاموش لبهای نارنج، معاشقه ای تمام عیار است که آدم را به یاد حوا می اندازد.

عصرها، بهترین زمان برای خلوت کردن است. چراغ های حیاط سوخته اند و تنها نور حیاط همان نوریست که از لای پرده های اتاق بر آن افتاده است.

عادت دارم در میان شاخه های نارنج خودم را گم کنم، تا جایی که فقط برگهای اطرافم را ببینم، بوی آن، فقط قسمتی از ماجراست. در آغوش نارنج، این درخت پائیزی منزوی از تمام درختان که حالا هر کدامشان در این فصل با دیدن مرگ، رنگ از رخسارشان پریده است آرام می گیرم.

نارنج کوچکی میکنم و به سینی چایی ام برمیگردم. بر روی پله می نشینم .

سوالاتی هم که در این حیاط برایم پیش می آید از ذهن خود حیاط می آیند؛مثلا از خودم می پرسم : پنجاه سال پیش این حیاط کجا بود!؟ احتمالا تکه زمینی رها شده بود که هر کسی و هر جانوری از آن گذر می کرد و با بیابان فرق چندانی نداشت... اما حالا این دیوارها شخصیت دیگری به آن داده بود. عجیب است! انگار هر چیزی در تنهایی خودش را پیدا می کند.

....


"محمد آزاد" - متن ویرایش نشده ای از کتاب رویای وحشی

محمد آزادداستانکدلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید