همین که فهمید از آسمان نیوفتاده ام رفت!
اما نمی دانست... هر شب خواب می بینم از بلندی افتاده ام. قصه پیش پا افتاده ایست می دانی؟ خیلی ها دیگر نیستند حتی از خودشان دفاع کنند، ما حداقل همین غرغر مان را می کنیم و خوشحالیم.
درسهای ابتدایی زندگی مان را بلد نیستیم و عطر و کراوات می زنیم و دیگران را نقد می کنیم! یا آنقدر متواضع می شویم که له کردن مان کار یک دقیقه می شود یا آنقدر مغرور که اصلا خودمان را هم بجا نمی آوریم...
اینها حرفهای من نیست، شب ها قلاده روحم را باز می کنم تا به جان کلمات بیوفتد و هر حرفی که می خواهد بزند که بزند! به درک که به درد ادبیات نمی خورد. به درک که الان می گویند روحش را به سگ تشبیه کرد. مگر از صبح زود تا بوق سگ، قلاده این روح بدبخت را نمیگیریم و به دنبال آرزوهای احمقانه مان کشان کشان نمی بریم؟
چه می گویم...اصلا ادبیات ، سرزمین ارواح است.
حتی به همان خلوتی!
این، تنها سرزمین بجا مانده از ویرانی افکار خودخواهانه انسانهاست که برایمان مانده است. بگذریم...
جاه طلبی ما حدی ندارد، زندگی مان شده مسابقه مسخره ای که فُرم و استایل اصلی ما را بد قواره و چندش کرده است. آخر به تو چه که دیگران چه می کنند!؟ خود همان دیگران، جز عده ای اندک نمی دانند برای چه می دوند. چیزی در مورد هِرَم فکری شنیده ای؟ من هم نشنیده ام!!!
گفتم که... اینها حرف های روحم است و خودم بی خبرم.
"محمد آزاد" - متن ویرایش نشده ای از کتاب رویای وحشی