اینطور حرف ها را اگر خودم از کسی بشنوم، ابرویی بالا می اندازم و در دلم می خندم. پس دلیلی ندارد انتظار داشته باشم مخاطبم توجه ای به این جور مطالب کند اما...
لبخندش مال این دور و برها نبود. هیچ عضله ای نمی توانست به این سادگی چنین نقش سحرآمیزی را طرح کند و همزمان،... آنقدر راز آلود باشد که انگشتت بر دکمه دوربین عکاسی ات خشکش بزند.
لبخندش، آنقدر زمان را کُند می کرد که به راحتی می توانستی رقص برگ های اطرافش را شکار کنی و بال زدن پروانه ها را به وضوح ببینی.
انگار زمان می ایستاد و دست به چانه، لب های او را می نگریست... آری زمان می ایستاد.
این لبخند را سالها پیش دیده بودم، تصویر مبهمی از آن در ذهنم می خندید و هرگز نفهمیدم از کدام خواب در ذهن من نشسته است.
مالیخولیایی سخت تکان دهنده به جانم افتاده بود و این تصویر به این خاطر برایم مهم بود که می دانستم، قبلا آن را دیده ام و آشنایی اش احساس فوق العاده ای به من می داد... اما این آشنایی... کجا... کی؟
آنقدر که این لبخند را می شناسم... خودم را نمی شناسم!
اما بگذار حتی خودش هم نداند لبخندش قاصدکی از سرزمین گذشته های من است.
"محمد آزاد" - متن ویرایش نشده ای از کتاب رویای وحشی