ویرگول
ورودثبت نام
Mohsen Quchani
Mohsen Quchaniمن یک مهندس هستم و امید دارم بتوانم برای هموطنان و جامعه انسانی مفید باشم. به شعر، فلسفه، روانشناسی و جامعه‌شناسی علاقه دارم و پیوسته در حال فکر کردن هستم.
Mohsen Quchani
Mohsen Quchani
خواندن ۱۴ دقیقه·۲ روز پیش

مجموعه اشعار نو با الهام از فلسفه و عرفان سبکی جدید

لینک دانلود کلیه اشعار نو فلسفی عرفانی با نگاهی مدرن شعر در فلسفه و عرفان

فصل اول: موضوعات فلسفی–انگیزشی–هستی‌شناختی

زمان و گذر آن

اگر خواهی که دنیا

نباشد سنگینی

 زندگی این حیاتت

فرو رو در اندیشهٔ حال

غیر زمان حال نیست

جایگاه سکون خاطراتت

گذر از فکر آینده و گذشته

گذر از سایهٔ جهلی

آکنده از حقارت

به سوی نوری بی‌نهایت

بدان ‌قدر لحظهٔ حال

که توقیف شود

کشتی طوفانی‌  گذشتهات

هویت و خودآگاهی

جویای حقیقت

شناخت این هویت

خودِ اسیرم را

معنی زندگی بر تنم را

هدف چیست

روان بر تخت زمان

زمان، کشتی روان را

ظاهرش اسارت در تن

باطنش شناور در زمان

خوشی‌اش لحظهٔ فضیلت

همان لحظهٔ پر فریب

ظاهرش در تن اسیر است

باطنش در کشتی زمان

لذت‌اش بصیرت است

به دنبال زمانم.

من به ساعت گذری کنم؛

او به لبخندش نگاهِ بی‌معنا.

او حرکت کند،

پیِ حرکتش می‌دوم،

همراهش.

ترس از آن دارم

این دلِ خونینِ گرمم

آرمیده بر احساسِ نرم.

ندارم درکی ز فکرش؛

حسِ سردی‌ست.

منطقِ حرکتِ عقربه‌هایش،

این لحظه، تیک‌وتاکش.

گم گشته در آینه

من خود، گم‌کرده وجودم؛

عاشقِ پی یافتنِ حقیقتی که سرشتن.

در شبِ آینه گم‌کرده‌ام شکلِ وجودم.

مه در کوچه، من غافل، در حسِ حضوری؛

باد و روحِ روان در بدنم،

بشکند شیشه گم‌کرده تنم

تا که شاید بیابم

روزنه نوری،

ناجیِ خاکِ تنم.

حرکت ادمی و شناخت حقیقت با تفکر

سرشتِ آدمی همراهِ هوش و همت

شود رازِ صعودش

در وقتِ ذلت.

همان گاهی، انتخابی

فزون بخشد عیارش؛

اراده می‌کند آنچه بجوید.

فکر کردن، احساسِ عشق در حضورش.

گذشته و آینده در جسم و روح

نکن آینده را در نقشه وهمِ خیالش.

گذشته باشد نیز پر ز تقصیر؛

همین‌گونه که هستش، رازش نگه‌دار.

گذشته یا که آینده، بهتر کدام است؟

کدام بهتر به خوش‌زیستن سزایست؟

بله، این زمانِ حال است

که بر ما این‌چنین زیبا، شیرین سزایست.

همین که روح ترکِ بدن کرد،

گذشته با خود بَدَر کرد؛

که اعمالِ آدم

ثبت شده به طومارِ قضاوت؛

همان قاضیِ حق، رضایت.

عقل یا احساس  کدام جلوه وجود انسان هستند.

جلوه چهره آینه وجودم؛

موجِ روانِ پندارِ درونم.

آینه از رازِ عمقِ وجودم گوید؛

عقل در درونِ من پادشاه،

نشسته بر تختِ سلطنت، حکمش روا.

این احساساتِ من است

فرمان می‌دهد همه اندامِ وجودم را.

عقل و احساس در حضورم؛

هم عقل، هم احساس، هر دو حاکمند بر رفتارِ تو ـ بدان!

آدمِ مغرورِ خودکامه

تردید است ز تصمیمش،

که راه جوید صحتش را.

در کنارِ تردید، اندیشه؛

تفکرِ پادشاه و احساساتِ فرمانده.

پیامی دارد آینه با نورِ چراغش:

نشانِ حق از آدم بگوید.

احساسِ غریزی چو با سرکوب بیرون شود،

سکوت، تحمل، چاره کارش این بجوید؛

زمانی نیز آرامشِ سکوت است

که او نیز درمانِ آرامش بجوید.

پارادوکس امیدواری و ترس در پیروزی و شکست

امید، چو نیروی قویِ اراده، در درون است؛

ترسِ تردیدِ او، نوعی شکست است.

امیدِ خود، انگیزه در وجودی؛

ترس، احساسِ شکست قبلِ وقوع است.

امید، نورِ درون است؛

ترس، تاریکیِ تردید در امید است.

فتحِ قله زندگی، اول امید نیازمندِ کنارش؛

پسش بیرون کند ترس را کنارش.

تزِ امید، آنتی ‌تزِ ترسش.

رنج و ناامیدی در مقابله با لذت و امید واری

اگرچه زندگیِ من، به درد آمیخته است،

امّا بیشتر اوقات، به لذّت می‌گذرد.

اگر رنجی از دلِ درد برنخیزد،

پسندِ آدمی نگردد لذّتِ فکر و وجودش.

رنجِ اندک، انسان می‌سازد؛

رنج، تز است و لذّت آنتی‌تز.

و فهمِ این دو است که با هم،

انسانی پرتوان و کامل می‌سازند.

اگر تز و آنتی‌تز نباشند،

رقابتی نیست در میدانِ حضور انسان.

رنج، آدمی را نمی‌شکند،

اگر کنار او، ناامیدی ننشیند.

این ناامیدی است که می‌شکند

پیکره‌ی روح و اراده‌ی انسان را.

رنج، معلمِ خطاهای ماست؛

اما کنارِ آن، ناامیدی

شکستی است در تنهایی‌مان.

درد و ناامیدی، با هم رنجی فزون‌اند؛

ولی لذّت، امیدواری، و شورِ شوق

دو روییدادِ بزرگِ زندگی‌اند.

سفر درونی و هویت

مرا روزی، من بدانند؛

با سخنی، بیانی،

نرمیِ گفتارِ در بودن.

طرزِ بیان، گفتن و خندیدن،

شرط است؛

شروطی‌ست که بخشی از شخصیتِ مرا می‌بخشند.

یکی زودتر،

یکی دیرتر

هویتش را می‌بیند.

حقیقت چیست؟

همان که تو را

هویت یا اصالت،

یا شخصیت می‌بخشد.

سفر کن

تا تهِ درونت،

تا ریشه‌ی هویتت.

زمانی که از جورِ ستم برفروزی،

نخواهی بود

از قبیله‌ی بی‌هویتان.

که تنها تاریکی

بر چشمت بوده است،

و شخصیتت

در مهِ محبت

پنهان شده.

سری بر خانه‌ی تنهایی‌ات بزن؛

گذر کن عمری،

چون بادِ غفلت.

که حسرتی نمانَد.

هویت، در درونت

سایه‌های گم‌شده بود؛

کنون نشاط است

و شخصیت،

نقشش ربوده.

نه آن‌که بودنت

به بودِ امروز قناعت یابد؛

بلکه آن‌که همیشه

در رشدِ هویتت

بکوشی.

تاریکی،

رشدِ ذهن است

در مسیرِ شخصیت.

طبیعت مدرن

زندگی به زیر درختی،

کنار کلبه‌ی دریای آبی،

دری که رویش به جنگل باشد.

نگاهِ خلقتِ خالق،

تو را گواهی باشد

بر شکوه و عظمتِ خالقش.

شکر کن، ای بشر، تا می‌توانی؛

فراموشی از نعمت‌ها نمی‌گردد.

شنیدن، لمس کردن، بوی باد و باران‌ها؛

تفاوت زندگی در طبیعت،

قیاسش با مدرنیته در شهر، همین است.

نگاه ما در شهر:

مه‌ی تاریکی بود در عینک شب.

آن‌که عاشق است، از حس غرور است.

حالِ خوشِ تکنولوژی شهر،

حضور است،

ولی نغمه‌ی روزمره‌گی روز و شب را نیز می‌پوشاند.

اهمیتِ شهری آکنده از تکنولوژی،

بدون عنصر طبیعت چیست؟

مهم این است که با حسِ اراده،

شوقِ طبیعت در کنارش،

فضیلت در درونت یابد وجودی:

زنده بودن، پرواز کردن.

اگر خواهی راهش بدانی،

به سوی کلبه‌ی دریای آبی پرها گشویی؛

نه این‌که در کاخ قبر کنار مدرنیته بمیری.

زمان و خودِ در حال تغییر

زمان می‌گذرد و من نیز با او.

من همسفرِ ایستاده بر کشتی او.

من مهمانِ زمانم،

این کشتی، قاضی به حیاتم.

کشتیِ زمان در حرکت است،

من هنوز سوار بر سکونش.

همان آرامی دریا، حیاتش.

زمان در حرکت است،

موجِ دریا در تکاپو.

تو تسخیر شده‌ای در حرکتِ روز و شب‌ها.

اگرچه نقش صورتش بر آینه

به کندی حرکت می‌جوید،

ولی کردار و افکارش

سرورِ جان می‌گیرد.

همان‌گونه که افکار

تو را به کردار می‌کشاند،

تو نیستی آدمِ دیروز؛

با همین اعمال و کردار،

تنهاییِ هستی ‌شناختی

اگر خواهی که بشناسی خودت را

به سوی هم‌نوع خود باش آگاه

بشناسانَد خدایت

به آنچه آفرید نعمتش را

که امر حکمت اوست

تدبیری است او برای بشر را

سکوت تنهایی، ندای خودشناسی‌ست

که در تنهایی‌ات، خدا را خود بشناسی

به خلقت بشناس خدا را

بشناس رمز خلقت

این حیات را

کنون گفتار کردیم

بشناسیم خلقت خدا را

همان رمز هستی که

خلقت کرد از سویش این معما

بشکن دَرِ تنهایی

کسوت کن درونش

همه رمز خلقت در همین بود

اندیشه در تنهایی بر حضورش

آزادی و قفس‌های نامرئی

گرفتارم به منظور رهایی

برگِ حیاتم می‌ریزد به روی بادها

گرچه کنون آزادم

لیکن در بندِ آزادی بمانم

حسِ درونم، ترسی نهان در آن

گرفتار قفس‌ها، در کنارش

کنون گرچه آزاد باشم

که فرهنگ در حصارش

حبس باشد

باورها، عادت‌ها

ساختارِ نظام، فرهنگ‌ها

از این سو من در حصارم

درون قفسِ آزادی بمانم

قفس‌ها نامرئی، من نیز درونش

فقط آزادیِ ظاهری برونش

معنا در جهانی بی‌تفاوت

به جویای جهانی پر از تکامل

منم باید بدانم این «منم» را

گرچه جویای تو هستم

چرا بی‌معنی تو را من بیابم

نشانِ بی‌تفاوتی دارد جهانی

بشناسان خودشناسی این خودت را

بگذر به پوچیِ جهانِ این منم را

نیابی معنی در جهانی

جهان بازیچه است، معنی نیابی

مرز باریک بین واقعیت و خیال

حقیقت این است که دیدم

نه آنچه من شنیدم

نگردد حل این معما

دیدن یا باور، کدامین راه

نزدیک‌تر به تو این حقیقت

فزون بخشد باور این حقیقت

تمام آنچه بدیدیم

کنارش گوش کرده شنیدم

همه در حلِ رمز این حقیقت

کنار فکر و باور، اندیشه‌اش را

حقیقت در کنار است

وگرنه انسان

انسان به هر کاری محال است

دوگانگی خودِ حقیقی  و خودِ ساختگی

کدامین خود، شخصیتِ انسان رواست؟

چشمه جوششِ وجودم، نه

عبور از رودخانه پرپیچ‌وتابش

رموزِ این رود چیست؟

خودساختن

یکی آزاد از قیدِ حقیقت

دگر خودسازی درونِ رودِ زندگی، امری مهم است

نقابِ زندگی، نقشی است بر حقیقت

حقیقت پشتِ این نقابش

هنوز مخفی در کنارش

تمام آنچه در درون است

به زیر نقابی ناحق، در کمین است

دوگانگیِ بودن و شدن

همان لحظه‌ای که زمان آغاز گشت

در این خلقتش حکمتِ او آغاز شد

سوار بر اسبِ زمانم

درونم بودن، فکرم رسیدن

امید در شدن گشته وجودم

ولی در حسرتِ گذشته

گم گشته بودم

بر آینه می‌نگرم شکلِ وجودم

در لحظه حال با آینه بودم

آینه نه بودن و نه شدن، هیچ نیست

آینه در لحظه حال پر از شوق و سرور

بهترین لحظه، سرشار امید و حقیقت

سرشار از این بودن

شد فکری به خیالم

خودشیفته شدم این لحظه به حالم

زندگی خود یک قیاس است

قیاسِ گذشته و آینده یک جدال است

لذت و رنج در زندگی امری مهم است

رنج و لذت، حکمش فرمان‌رواست

اگر خواهی شدنِ تو باشد به شادی

ز رنج زندگی شو بی‌خیالش

ترس از انتخاب و آزادی

چو تردید به فکرم حاکم گشت

ستیزد حق و ناحق در کنارش

اگر من را باشد ترسی ز ناحق

نگردد انتخابم راحت

به شورا بگیر این حق و ناحق

چو تصمیم بگیری

کم باشد اشتباهت

دو از یک فکر

بیشتر نشاند صحتش را

اگر آزاد و آزادی بدانی

رها کن جهل، غفلت در درونت

که این دو بندِ اسارت

زند تیشه بر انتخابت

تنهاییِ آگاهی

هر آنچه در خلقت نهان است

به پاسِ قیاسِ پرتوان و پربیان است

اگر انسان بفهمد چیست در درونش

نشان آن بود که احساسِ هم‌نوع بداند

اگر آگاهیِ دنیای امروز رو به زوال است

نشانِ نبودِ حسِ دریای زندگی‌ست

اگر یاری بود، بدانی کیستی

همین هم بدانی احساسِ انسانی چیستش

هرگز از آگاهیِ خود

در رنجِ اسارت و تنهاییِ احساس‌ات

نگردد روزگارت

اگر در آینه خود ببینی

نشان آن است که دیگر انسان نیز ببینی

به شرط آنکه انسان باشی و خوب ببینی

اگر انسانی نباشد در درونت

سایه باشد رهنمودت

نمی‌دانی کیستی

هم اینکه انسان‌بودن چیست

حتی گر نبینی روحِ احساس‌ات را

بشنو صدای التماسِ یاری‌اش را

نیاز دارد انسان، احساسش را

چه دیدن یا شنیدن

معنی آن این است

که حرکت به سوی درستی و صدق رهنمون است

پنجره احساس‌ات را باز کن

با چشمِ دلت آگاهی پیدا کن

همان که انسان‌ها را به هم پیوند می‌دهد

فاصله‌ی میان آنچه هستیم و آنچه می‌توانیم باشیم

تفاوتِ بینِ هستم تا آنچه باشم

فاصله‌اش از لبه تیغِ اراده تیزتر است

تیغِ اراده‌ای که هویت شکل دهد این «منم» را

به پاسِ آزادی، خود هستم آنچه می‌توانم باشم

هرگز نبود آنچه خواهم شد

بندِ اسارتِ دیگری باشد

چو انسانم، دوست دارم آدمی

زندگی نیست میدانِ جنگِ خودخواهی

بلکه امنیت در آن دارد جلوه آزادی

اولین نمره مثبتِ انسانی

اگر آنچه هستی و نباشی آنچه بخواهی شوی

بدان تقدیرِ توست، تو ندانی

که حکمتِ خدا را رواست

مسیرِ زندگی پرمحتواست

دگر علتش این است

اراده، همتت نیست باریک

فصل دوم: موضوعات عرفانی–عاشقانه (عشق الهی و مجازی)

لینک دانلود کلیه اشعار نو فلسفی عرفانی با نگاهی مدرن شعر در فلسفه و عرفان

عشق الهی و اتصال به هستی

منبع بی‌پایان عشق

شور الله در من طنین

که وحدت با کائنات

خوش‌طنین نامش یاد

عشقش ناتمام دلم را

این محبوب خالقم را

حکمت خلقتم را

که با یادش کنم

بسم‌الله خالقم را

نور وجودش این دلم را

روشن نموده قلب حضورم

امید آن دارم خدا را

که با رود وجودم

به دریای او بجویم

عشق انسانی و دل‌بستگی روحی

همان هنگام که عشق آفریدش

روح به صد دل عاشقین گشت

محبت در دوست داشتن

میان عاشق و معشوق گشت

همان لحظهٔ انتظار شور وصالش

رسیدن دو عاشق کنار هم

اگرچه جسم در جدایی بود

روحشان عاشقی کرد در تنهایی

شب مهتاب و لطف بی‌کرانش

همان لحظهٔ سکوت و بی‌صدایی

که قلب عاشق و معشوق پر صدا است

عاشقی که در کوچه‌های درون خود، محبوبش را جستجو می‌کند.

من همان عاشقِ سرگشته نگاهت

تو در کوچه گمگشته خیالت

غمِ هجرِ تو با که بگویم

من عاشقِ چشم و رویت

انقدر تنها شده فکر و خیالم

که همیشه رو به سویت در نگاهم

آن قدرت، حکمت، زیباییِ جمالت

شرم دارم که دگر عاشقِ عشقت باشم

تو عاشقِ عشقی، من عاشقِ او

خود بدانم

نیست عشق و حقیقت به او

خالقم، ای همه‌جانِ وجودت

من در خدمتِ عشقِ حضورت

عشقِ زمینی رقیبی ندارد

این جلوه تقدیسِ خدا را

همه شور و نشاط که دامانِ خاک دارم

دوست دارم هم‌نشینیِ خالقم

پرواز به دامانِ عشقت ای حقیقت

پر بکشم در آسمانت

ای روشنیِ بود به سویت

من از این پس نجویم

عشقِ بشر، کنار عشقِ تو

ای آنکه همه نورت

شده چشم مرا روشن

رازهای نهفته بین عاشق و معشوق، که هیچ زبانی توان گفتنش ندارد.

به عشقت هم‌سخن گشتن صبحگاهان

زمانی که روشن شود

طلوعِ خورشیدِ جمالت

ای همه جلو تو شده نورِ وجودت

ای حضورت!

توانِ زبانم بگرفت گاهی

همانند نبیّ ابراهیم خلیل

که گفت خورشید بود، این خالقِ من

سپس چون بگرفت این غروبش

بگفت نیست، او پروردگارم

من این رازِ وجودت

تو را چگونه بجویم؟

هیچ دو عشقِ زمینی

سخن را نیست حقیقت

توانِ عشقِ من به نورت

وجود و حضورت

دل سوخته‌ای که در آتش عشق، وجودش پاک می‌شود.

من را کنارِ تو بود

عشقی پرحرارت

ولی گذر کردی

عشق مرا چه راحت

به سوی عشقِ تو، جمالت

من را سخت بگرفت

این پیامت

گرچه رسمِ تو وفاداری نبود

که عشقِ من به تو خودآزاری بود

در آتشِ عشقت سوختم

چو فولادی درونِ کوره افروختم

همین نکته مرا کافی به منت

که آتشِ عشقت محبت

چرا که عشقِ من بر خدایِ بزرگواری

مرا مروارید کرد

پنهان چو لؤلؤ

من اکنون عشقِ الله یافتم

همان لحظه که در عشقت سوختم

ملاقات با معشوق در سکوتی عمیق، جایی که زمان معنا ندارد.

زمانی که با هم شدیم آشنا

نگاهی حاکم شد

سکوتی پر از معنا زمان را

همان لحظه که با تو بودم

من کنارت

ز فرطِ شادیِ عشق‌بازی

نمی‌کردم به آینده نگاهی

چرا که رسمِ عشق‌بازی این است

که در عمقِ سکوت و خوابی

اگر عشق در زمین چنین است

خدا را عاشقی، عشق را فضیلت

همان خدایی که آفریدم

ولی من در حسرتِ عشقش نبودم

چرا که زندگی لهو و لعب است

و انسان نداند شرطِ ادب را

خدایی که ما را آفرید با عشق

وقتِ عزیمت به دیگر جهان را

به برزخ، همان‌جا که ساکن شود روان

گذرِ زمان را نگردد حالِ ما را

همان انسانِ عاشق و با خدا را

لحظه‌هایی که روح در انتظار دست یابی به محبوب است.

درونِ تن زندانی است

هر کس

یکی زندانش بزرگ، دیگری کوچک

حکمتِ خالق است…

آزمایشِ روح در تن واجب است

یکی چو لاشخور در بیابان

دگر کس قوی و زیبا است

محبوس در تن را

یکی چون جنایت‌کارانِ تاریخ

به آزادیِ روحی درون است

دگر کس، چو نیکِ وی‌آچچ…

بزرگ اما اسیر است

هر آنکس که در دنیا عاشقِ خالق بود اورا

فراوان منتظرِ رسیدنِ خالقش را

لحظه وصال نزدیک است

وصال، رسیدن به محبوب شیرین است

نگاه عاشقانه به طبیعت به عنوان انعکاس جمال الهی.

نگاهت به طبیعت پر از معناست

چرا که هست جمال و زیباییِ این خدا را

همیشه آنچه در دل برآید در دل نشیند

همان که خالقم خلق کرد، در روح بیاید دلنشینی

چرا که از عشق برآید

طبیعت همان آینه جلوه خداست

چرا که این مهم در دلِ انسان نشیند

عشقی که در خواب و بیداری یکسان تجربه می‌شود.

خواب بودن یا که بیدار بودن

رمز و رازِ بینِ احساسی بودن یا فکر کردن

احساس همان است که در خوابیم

ز بیداری در حالِ فکر کردن هستیم

تفاوتِ این دو در همین است

اما کدام عاشق، احساس و منطقش یکی است

به آن اندازه که احساس دارد، او فکور است

ولی عشقی قشنگ، آن عزیز است

که فکر کردن در آن به از احساسش دخیل است

چرا که فکر بیشتر از احساس

زمامِ حسرت را بگیرد

چرا که احساس، مهِ جنگلِ تدبیر است

جستجوی معشوق در خطوط شعر و سکوت واژه‌ها.

سکوت صبوری است به هر کاری

همان بودن کنار خطوطی ز شعر، واژه‌ایش

همین که عاشقی در جستجوی معشوق

بندان باید… صبوری کرد در کارها

همین هم نظمِ واژه‌ها را

کنی راه‌توشه صبوری

اگر این دو در تو یاری بجوید

رسیدن به معشوقت تو را نزدیک باشد

عشق به معشوق که مرز بین مادی و معنوی را می‌شکند.

عاشقی به عشقِ زمینی

بباشد کمالی برازنده رفتار

کسی که در عاشقی باشد دلی پاک

به نزدِ خالقش نیز دلش پاک

کسی که در عشقِ زمینی

عیارش شود بیشتر ز پاکی

ز نزدِ خالقش محبوبِ معنوی‌اش

به پاکی رهنمود است

کنون دان این مهم را

که این تدبیر تو را یاری بجوید

که مرزِ مادی و معنوی درنوردی

گذر از خود به سوی معشوق، با تصویر پلکانی از نور و سایه.

روح در درونم، نورِ وجودم

خسته در اسارتِ جسمی در زمینم

جسمِ من سایه‌ای پرگزاف است

که دیدنِ حق او را محال است

عاشقِ این لحظه که روحم

هجران شود به سوی محبوبِ مرا

راهی شود چو نوری

حرکتش پله‌پله بر روی سایه‌ها

تا به مقصد رساند هدف را

رسیدن به معشوقِ حقیقی، این خالقِ مرا

حجاب عشق: موانع ظاهری و باطنی که راه وصال را پنهان می‌کنند.

حجابِ عشق نیست، نوعی فضیلت

دنیا حجابِ ظاهری است

زیبایش نوعی فریب است

عقاید بیشتر راهی به سوی این فریب است

هزاران فرقه موجودِ جهان را

نشانِ حجابِ باطنی است

زیباییِ دنیا و عقایدِ هوس‌انگیز

دو مانعِ ظاهری و باطنی است

دو اهرمِ رسیدن به شیطان

که راهِ ختمِ وصالِ خالقم را

کند پنهان در وادیِ فریبش

عشقی که با درد و رنج، روح را پالایش می‌کند.

تا که دردی نباشد انسان را

رازِ پیروزی نیست در زمینِ زندگی را

مثالِ این قیاس در آخرت

رسیدنِ انسان ورای یک حقیقت

خدایی که ما را با عشق آفرید

کمال را در مخلوقش ارزش بپنداشت

درد و رنجِ مادی همیشه در نهایت

رساند انسان به لذت

ولی رنجِ روحی، رسیدن به خالق

انسان رساند به لذتِ بی‌نهایت

درد و رنجِ روحی که خالق

بیازماید عیارش

هدیه‌ای است تا نهایت

......................................................

تصویر معشوق در آینه جان، نه در چهره مادی.

همانچه عاشق ز معشوق تصور در خیالش

همان آینه جان است که چهره معشوق بسازد

که مجنون چهره مادیِ لیلی نبیند

که در آینه جانش با او خلوت نشیند

اگر هزاران کس بگویند چهره لیلی ندارد ارزشش را

اگر مجنون مجنون باشد

چهره لیلی پنجه خورشید نگارد

لحظه‌ی نخستین دیدار که زمان را متوقف می‌کند.

هر آن کس در آینده گذشته اسیر است

زمان در نظرِ او را وقیح است

انسانِ سالم آن کسی است

که در زمانِ حال ایستد

اگر لیلی نگاهی عاشقانه نخستین بار بود مجنون را

و مجنون نیز لیلی را

بجوشاند این عشق از تنِ خاکی هر دو را

و این عشق گزیند نیرویی قوی

و نیروی عشق لذت آفرید زیاد

همانند یک انفجارِ هسته‌ای

این همان نیروی عشق است

زمان را به پاسِ قدرش آن را توقف

شعله‌های عشق که درون عاشق و معشوق همزمان روشن می‌شود.

اگر عشق در مجنون شعله‌ور شد

سپس لیلی عشقش به مجنون منحصر شد

که راهِ عشق‌بازی نیز همین است

که عاشق باشی، روشن کنی چراغِ دلش

رسمِ عاشق‌شدن در روزگار نیز همین است

روزگار قلبِ عاشق شعله‌ور سازد

و عاشق قلبِ معشوق را

میان این دو روشنی

فقط قاضی روزگار است

زمانِ شعله‌ور شدن فقط دستِ اوست در حقیقت

اما اگر در یک زمان

شعله عشقِ لیلی و مجنون با هم افروخت

نشان آن است که آن دو

در یک نگاه گشته اسیرند

عشق به عنوان مسیر خودشناسی و رسیدن به حقایق پنهان

عشق، بنیانی پر فروز است.

شناختن هم‌نوع، دل‌پذیر است.

مسیر هم‌نوع‌دیگرشناسی، پر وضوح است.

اگر هم‌نوع‌شناسی، خودشناسی‌،

پلی بین دیگرشناسی و خودشناسی در مسیر است؛

که را خودشناسی سهل و خوش‌پذیر است،

همان هنگام، خودشناخته.

بدان، در آینه خالق‌شناسی‌.

حکایت چنین شد مسیر عشق‌بازی؛

هدف، پاکی خود و خداشناسی‌،

که این دو، در عشق‌بازی،

حقایق فراوان دارند پنهانی.

اگر قصد رسیدن حقیقت داری.

 سوار بر عشق شو با بردباری…

نجواهای عاشقانه که تنها دل پاک می‌شنود.

بر این باور به فکرم:

چرا نازل شد قرآن بر نبی‌اش؟

چرا او محبوب‌ترین مخلوقِ این خدا است؟

جوابش ساده بود:

دل را همان دریای بی‌کران را.

اگر نبودش دل به پاکی،

نمی‌گشت هرگز بر دل ندایی.

اگر خواهی چون محمد ـ

نبی خاتم و پاکِ محبت ـ

سخنِ او خدایت

به دل جاری کند این محبت.

عاشق باش به عشقش، او را

همیشه در طاعتش، او را اطاعت.

گذر از تاریکی و سردی جهان به سوی نور معشوق.

عشق، احساسی بی‌انتهاست.

سرانجامش، شعله نوری بر جانِ ماست.

اسیرم در بندِ زندانِ این تنم را؛

به تاریکی و سردیِ جهان، من بمیرم

که پرواز می‌خواهد جان و دلم را.

دلم پنهان شده بر قلبِ معشوق؛

اگر راهی شوم سوی نورش،

چراغِ این دلم روشن گرداند.

که رسمِ عاشقی

همین است:

که قلبِ عاشق و معشوق روشن بگیرد.

سفر درونی عاشق به قلمروهای ناشناخته روح

همان هنگام که خالق کرد روح را،

دمید روح بر خاکِ آدم؛

که خلقت آغاز شد.

حقیقت این‌چنین خار شد

که آدم بر حذر شد از بهشتش.

و قابیل کشت این برادر، هابیل را.

پس آن تردید در انسان

نمایان شد حضورش در حقیقت؛

به جای خداپرستی شد بت‌ها پرستش.

هنوزم آدمی نبود قلبش شناختی؛

قلمروی شناختِ روحش.

اگر آدم بلد بود عشق را،

روحِ درونش بود آگاه

که علت این همه اشتباه را

ناآگاهی بود احساس و روح را.

اگر خواستی بدانی حقیقت چیست روانت،

به سوی عاشقی دوان باش این روانت؛

عشق به معشوقی که همزمان وجود ندارد و هست.

بود تردید در من همین را:

که معشوقم نیست یا هست حالا؟

کدامین باور این صحیح است

که روحِ تردید در من عجین هست.

زمانی که گویا نیست، پرحرصم

بر این دنیا پوچی نگارم.

زمانی که او هست، نگاهم

که گویا او هست، عشق و درونم.

کدامین لحظه باور به بودش؛

بودن یا نبودن، کدامین بهتر است در زندگی‌ام؟

که تردید در عشق را نیست یک حقیقت؛

سرگردانی است در نهایت.

مرا پایانِ این جواب را:

زمانِ حال نباشد هست و نیست معشوق در کنارش.

لینک دانلود کلیه اشعار نو فلسفی عرفانی با نگاهی مدرن شعر در فلسفه و عرفان

۱
۰
Mohsen Quchani
Mohsen Quchani
من یک مهندس هستم و امید دارم بتوانم برای هموطنان و جامعه انسانی مفید باشم. به شعر، فلسفه، روانشناسی و جامعه‌شناسی علاقه دارم و پیوسته در حال فکر کردن هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید