Qazal Karimi
Qazal Karimi
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

حاجی مامانی، تو گفتی اما... ما نفهمیدیم!


به نام بی‌نشانی خندان زیر آوار نظام دیکتاتوری ، هنرمند تبریزی، میرزا باقر حاجی زاده

خواننده گرامی، من یک نویسنده بی طرف هستم. بنابراین با خیال راحت بخوانید ...

محتوا خلاصه کتاب

مدتهاست که دارم بین برگ برگ کتابهای تاریخی دنبال پاسخ سوالها و آرامش روحی نسبی و گریز چند درصدی از جهل تاریخی و علمی میگردم. این نبرد تن‌به‌تن بیشتر اوقات این جمله رو یادم میاره " تاریخ تکرار میشه" .

از اونجا که فعلا دوست ندارم بمیرم وارد جزئیات نخواهم شد. از طرفی قول دادم که قرار نیست با افکار و عقایدم نویسنده رو مورد تجاوز کلامی قرار بدم. بنابراین سخن کوتاه میکنم. بریم سراغ حاجی مامانی، قهرمان قصه افراد بی ادعا و عمیق...

این قسمت: برگرفته از کتاب میرزا باقر حاجی زاده به قلم آقای سعید منیری و تحقیق از برخی منابع معتبر مانند ویکی پدیا است.


حاجی مامانی

میرزا باقر حاجی زاده ملقب به حاجی مامانی ، حاجی و ....

پدر پیشوند میرزا به حاجی زاده داد. چون میخواست در سنین بزرگسالی، حاجی زاده فرد بنام و دانا و عالمی باشه. زمانهایی که فرنگ برای بزرگان و کلاه پهلوی پوش‌ها بود، پدر حاجی مامانی رو برای تحصیل پزشکی به تفلیس پایتخت گرجستان فرستاد.

قبل از پیروزی انقلاب شوروی، هنرمند در بیچارگی و آوارگی خلاصه میشد اما بعد از این داستان، وضعیت بهتر شد. بنابراین میرزا باقر به جای مکتب پزشکی، مکتب کارگردانی رو انتخاب کرد.

حاصل تحصیلات تفلیس در آخر منجر شد به دیپلم زبان روسی و دیپلم هنرپیشگی و کارگردانی

زندگی حاجی مامانی مثل بقیه آقازاده‌ها و مرفح‌ها بی‌درد و دردسر نبود. پسر بازاری معروف تبریزی، به دلیل به اصطلاح دلقک بازی و مطربی و ادامه ندادن راه پدر و نسل خودش تا آخر عمر توی بی پولی گذشت.

حاجی زاده از زمان پهلوی اول تا اواخر پهلوی دوم زندگی کرد. حاجی زاده سمبل ظلم نظام دیکتاتوری بود که از ازل حاکم خاورمیانه بود و گویا تا ابد ادامه دار خواهد بود!!!!

جنگ جهانی دوم و تبریز

عبدالله مستفی استاندار آذربایجان به زور و به کمترین هزینه غله آذربایجان را از کشاورز گرفت و به مرکز فرستاد . همین موضوع و اثرات جنگ، آذربایجان را درگیر بی نانی و بحران غلات کرد. همین فرد غلات گندیده و غیر قابل مصرف را از گرگان و از راه آستارا وارد تبریز کرد. گرچه قابل خوردن نبود. اما باز هم بسیار گران و کمیاب بود. فرمانده ارتش این غلات را قبول نکرده بود و اعلام کرده بود که حتی اسب های ارتش هم آنرا نمیخورند. که مستوفی اعلام کرده بود " اشکالی ندارد. میدهیم خر های تبریز بخورند"

از این تاریخ به بعد، زبان سرخ حاجی زاده، سر سبز و هنرمند وی را به باد داد و بویی از جوانی و زندگی نبرد!!


دیکتاتور رویای زبان مادری را به کابوس تبدیل میکند

رضا شاه صحبت به زبان ترکی را غدغن کرده بود. و همین موضوع باعث شد حاجی زاده نتواند تئاتر ترکی اجرا کند. همچنین رضا شاه کینه توزی شدیدی نسبت به مردم آذربایجان داشت و همواره بدترین و تبهکارترین افرادش را برای اداره آذربایجان برمیگزید که یکی از آنها عبدالله مستفوی بوده که مردم تبریز را " خر " خطاب کرد.و "سر شماری " آذربایجان را "خر شماری " خطاب کرد.

محسنی ، رئیس فرهنگ وقت آذربایجان در زمان رضا شاه، دستور داده بود هر فردی که در مدارس ترکی حرف بزند بر سر او افسار بسته و به طویله ببندند.

ذوقی ، رئیس فرهنگ آذربایجان که بعد از محسنی روی کار آمد ، صندوق جریمه ای مخصوص اختصاص داده بود تا هر دانش آموزی که در مدرسه ترکی حرف میزند، جریمه شود.

حاجی‌زاه عاشق خنداندن مردم بود. در خیابان یا روی سن فرقی نمیکرد. در داستانهای او هنرمند و بی هنر، فقیر و غنی ، ظالم و مظلوم همیشه در حال جنگ بودند. اما پیروز میدان، هنرمند مظلوم فقیری بود که به جای اطاعت، مطالبه گری میکرد. اما به دلیل ممنوعیت زبان ترکی، نمیتوانست در مجالس هنری ، عرض اندام کند.

تنها کاری که حاجی زاده بلد بود و استعداد بالایی در آن داشت، اجرا تئاتر به زبان ترکی بود. بنابراین وضعیت خفقان تبریز قدیم(همانند تبریز جدید) او را به زندگی بدون آشیانه، بدون خانواده، بدون پول و بدون غذا وارد کرد. در اثر این زندگی سخت، معتاد شد.

رضا شاه رفت ، دیکتاتوری ماند

در سال 1320 که اثرات جنگ جهانی به ایران رسید، با ورود متفقین به ایران، حکومت رضا شاه برکنار شد. و رضا شاه از ایران رفت .این موضوع باعث شادی حاجی زاده ها شد و در همان سال جمعیت آذربایجان و روزنامه آذربایجان تشکیل شد. و حاجی زاده آکتورال هنری آذربایجان را تاسیس و عصرهای جمعه با هنر خود همه را محسور خود میکرد.

اما متاسفانه دیر زمانی نپایید که با توطئه های فهیم الملک ، استاندار آذربایجان جانشین خلف مستوفی، جمعیت آذربایجان و آکتورال هنری از هم پاشید.

نکته: در زمان جنگ جهانی دوم، رضاشاه اعلام بی طرفی کرد. به گفته تاریخ نویس ها اگر در آن برهه تاریخ رضا شاه علیه آلمانها برمیخواست و اعلام جنگ میکرد، حکومت وی پا برجا میبود. با ورود متفقین، اتباع آلمانی ساکن ایران اخراج شدند.

پس از ورود متفقین، احساسات ناسیونالیستی مردم آذربایجان بر انگیخته شد. و کم کم از حضور متفقین و بیگانه ها احساس نارضایتی میکردند. به دلیل اینکه خودشان نمیتوانستنند متفقین را خارج کنند، منتظر ورود و کمک آلمانها بودند.بنابراین روحیه آلمان و آلمانی دوستی در بین مردم رواج یافت. حتی فردی به نام اشمیت در خیابان فردوسی با نصب عکس آلمانی ها آخرین اخبار و پیشرویهای آلمانی ها را در اختیار کسبه قرار میداد.

حاجی زاده که مخالف فاشیسم بود. هربار در محل وی حضور می یافت و او را به باد استهزا میگرفت.


یک نکته خنده‌دار تاریخ دراماتیک تبریز

جو آلمانی دوستی باعث شده بود که مردم آلمان دوست در مکانهایی گرد هم آیند. یکی از این مکانها، کافه‌ای در میدان راه آهن تبریز به نام کافه حاج حبیب بود. که هرشب اخبار را از رادیو خود پخش میکرد و حاجی زاده هم طبق معمول محافل آنها را مسخره میکرد. در آن زمان عقایدی وجود داشت که در عین حال که امروزه بسیار مسخره است، در آن زمان باور عموم مردم بوده است اینکه " هیتلر از انژاد آریاست و از خود ما و زاده کرمان است. چون در آلمانی به آلمانی ها گرمانیا یا کرمانی ها میگویند"

جالب است بدانید در آن زمان، داشتن رادیو کار اشرافی بود. و هرکسی نمیتوانست خرید کند. در حالت کلی دو نوع رادیو وجود داشت. " رادیو صبا" و " رادیو آندریا" . رادیو صبا ساخت آلمان بود و حاج حبیب اعتقاد داشت چون رادیو ساخت آلمان هست، پس حرفهای راست میزند!.

در آنزمان دعوا و کشمکش بین طرفداران صبا و آندریا زیاد بود و گاها کار به جاهای باریک میکشید!!!!.

حزب توده و حزب دموکرات آذربایجان

پس از سقوط رضاشاه، مردم تبریز که از ظلم ظالم و جور بیگانه به ستوه آمده بودند، سرانجام در سال 1321 حزب توده ایران را در تبریز بناگذاری کردند. مردم از اقشار مختلف از کشاورز تا روشنفکر در این توده نام نویسی کرده بودند. علارغم مخالفتها و نفرت پراکنیها و بازیهای سیاسی استاندار و یا سایر دست اندر کاران وقت، سرانجام در سال 1324 حزب دموکرات آذربایجان رسما ایجاد وحزب توده هم به آن پیوست.

در 21 آذر 1324 در سالن شهرداری تبریز و پس از افتتاح مجلس ملی، جعفر پیشه وری به رسمیت رسیدن دولت خود مختار آذربایجان را اعلام کرد. این موضوع تبریز را به میدان نبرد مخالفین و موافقین جدایی و استقلال آذربایجان تبدیل کرد.

شب همان روز صدای تفنگ و گلوله لحظه ای قطع نمیشد و فدائیان حزب آذربایجان کل شهر را احاطه کرده بودند. در این روزها حکومت مرکزی اقتدار بسیار کمی در شهر تبریز داشت. همان شب، فرمانده ارتش وقت، آقای درخشانی، عقب نشینی کرد و اداره تبریز رسما به دست دموکراتهای آذربایجان افتاد و فردای آنروز کلانتریهای 8 گانه تبریز تحویل داده شدند.

در مدت کوتاه و پس از سه ماه از پیروزی حزب دموکرات، رسما حکومت مرکزی در تبریز پایان یافته و پیشرفتهای بسیاری برای ایجاد مدنیت در تبریز مانند خط راه آهن و یا احداث دانشگاه تبریز و رادیو تبریز صورت گرفت.

هزینه ارزاق عمومی تنزل یافت، چاقوکشها و بدکاره‌ها به تهران حجوم بردند و امنیت بی سابقه در تبریز ایجاد شد.و کودکان تبریزی دیگر میتوانستند به زبان مادری تحصیل کنند.و هنرمندان ترک میتوانستند به زبان مادری ایفای نقش داشته باشند.

البته حکومت ملی آذربایجان بیش از یکسال دوام نیاورد.

پس از یکسال در کوه قافلانکوه واقع در میانه، درگیری ها با سربازان حکومتی و فدائیان حزب دموکرات آذربایجان شروع شده بود.

در حدود تاریخ 22 آذرماه 1325 ارتش شاهنشاهی حزب دموکرات را شکست داد و کشتار فجیعی رخ داد. طبق آمار تعداد اعدامی ها در حدود 2500 نفر، محکومیتهای شدید در حدود 8000 نفر تبعیدیها 36 هزار نفر و تعداد افرادی که در حمله ارتش شاه به شهرها مانند تبریز، زنجان و میانه کشته شدند به 15 الی 20 هزار نفر رسید. این اتفاق در دوران حکومت محمدرضا پهلوی اتفاق افتاده است. و چند ماه بعد به دستور علی منصور استاندار و شاه بختی فرمانده سپاه شمار زیادی در آذربایجانی ها به دلایل مختلف به لرستان انتقال یافتند.

در تمامی این دوران، حاجی مامانی داستان ما، به بهانه‌های مختلف مانند عضویت در فرقه حکومت مستقل آذربایجان، سر به سر گذاشتن سران حکومتی و .... اکثریت روزها را در زندان بود. به طوریکه زندانیها در نبود او احساس تنهایی میکردند. بنابراین قرار گذاشته بودند که اگر روزی آزاد شدند و باز هم دستگیر شدند، حاجی زاده را شریک جرم معرفی کنند تا حاجی زاده مجدد به زندان برگردد.

آخر داستان

آخر داستان، تنها غم است.

هنرمند تبریزی که از بازداشت شدنهای با دلیل و بی دلیل خسته بود، تصمیم گرفت به تهران برود. غربت تهران برای او بسیار سخت بود. چرا که برخلاف تبریز که از کوچک و بزرگ همه حاجی زاده را میشناختند و نام نیکی داشت، در تهران کسی متوجه حضور این بیگانه نبود. سالها در پیری و بی پولی سپری شد و در آخر صاحبخانه او را بیرون کرد.

زمستان سختی بود، با مینی بوس خود را به تبریز رساند و صبح روز بعد، جسد بی جان آن زیر آوار برف در محله " پاساژ قاباغی " تبریز پیدا شد.

حاجی زاده، تو را مانند خواهران و برادران در بندم، و یا آنان که نا‌جوانمردانه از ما گرفتند با احترام یاد خواهم کرد.

17 پاییز 1402


دیکتاتوردیکتاتوریرضا شاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید