اين روزها برام سخته، بعد از 50 روز دوري برگشتم خونه. دختر كوچولوم بزرگتر شده، شيرينتر شده، حرف زدنش هم عالي شده، فقط مونده بخورمش.
جالبه قبلا دوربين رو دستم ميديد پا ميزاشت به فرار، چه دليلي داشت نميدونم! شايد فلاش، يا جسم سياه و بيقوارهاي كه جلوي صورتم ميگرفتم برايش ترسناك بود؟ هر چه بود حالا نميترسه و تا ميگم باران جان تكون نخور عكس بگيرم بيحركت سر جايش ميمونه و بعد از عكس گرفتن مياد عكسش رو ببينه و هر بار با واژه
- ديدي
شگفت زدهام ميكند.
گفتم اين روزها سخته چون بايد دوباره برم شايد دوباره 50 روز طول بكشه!
شايد برگشتن شريني خودشو داشته باشه%