راضیه اسلامی‌نسب
راضیه اسلامی‌نسب
خواندن ۱۰ دقیقه·۹ ماه پیش

راه‌نوشت‌هایی در استقبال از نوروز


سوم:
عشق به راه که ما را به روایت‌ها پیوند می‌دهد
"هر زمان نوصورتی و نو جمال
تا ز نو دیدن فرو میرد ملال"[1]
یا
گاو چگونه می‌تواند ملال ما را بزداید؟

از کنار پمپ‌بنزین پل‌سفید در یک جاده کوهستانی می‌پیچیم بالا. درست باید بیست‌وهشت کیلومتر پرپیچ‌وخم را پشت سر بگذاریم تا به روستای سنگده برسیم. معمولا وقتی به این جاده فرعی به‌غایت زیبا و خلوت می‌رسیم، پسرم می‌گوید که حوصله‌اش سر رفته. اولین بار در یک ماهگی مسافر این جاده شد و مسافر این جاده ماند. کوچکتر که بود، بیشتر طول جاده را می‌خوابید اما به مرور زمان که بزرگتر شد، باید چیزهایی به او ارائه می‌دادیم تا سفر و مرکب برایش دوست‌داشتنی شوند. وقتی در ابتدای جاده فرعی از تنگی حوصله می‌گوید، من به او پیشنهاد می‌دهم باهم گاوهای کنار جاده را بشماریم و تعداد دقیق آن را تا منزل پدربزرگ حساب کنیم. جاده گاهی پراست از گاو که در این صورت ما ناچاریم تندتند گاوها را در شمارش آوریم، مبادا یکی‌شان از قلم بیفتد، و گاه به ندرت در جاده گاو پیدا می‌شود که در این صورت می‌بایست با شکیبایی و چشمانی باز در انتظار پیدایش گاو باشیم تا زمان حضور ما در ماشین را از یکنواختی بیرون آورد. کودک، طبق معمول بازی را جدی می‌گیرد و هرگونه سهل‌انگاری مرا هم بدون تذکر باقی نمی‌گذارد. اگر تعداد گاوها زیاد باشد، ما متمرکز می‌شویم روی خود گاو، بی‌نیاز از هر توضیح و تفسیری و اگر گاوها به هردلیل خیلی آشکار نباشند، می‌رویم سراغ هرآنچه در این جهان به گاو مربوط می‌شود.
از قداست گاو در بسیاری از فرهنگ‌ها، از وابستگی زندگی ما به گاو، حتی از نوع غیراهلی‌اش و در دوران پیشاکشاورزی. از اینکه گاو موجودی در حد کمال مفید است و از گوشت تا فضولاتش به کمک زندگی ما می‌آید...از اینجا شروع می‌کنیم و می‌رسیم به حضور پررنگ گاو در اساطیر. وقتی برای پسرم می‌گویم روزگاری آدمیان گمان می‌کردند زمین روی شاخ گاو قرار دارد و گاو صاحب‌جهان، گاه برای رفع خستگی، زمین را از این شاخ به آن شاخ می‌اندازد و زلزله رخ می‌دهد، چشمانش برق می‌زند، خودش را تا صندلی من، جلو می‌کشد و ذوق‌زده می‌پرسد:" یعنی گاو اینقدر مهم بوده؟" و من پاسخ می‌دهم :"گاو همیشه مهم بوده. همین حالا هم مهم است. در همین سال‌ها هم کلی جنجال داریم درباره رفتار رستوران‌هایی نظیر مک‌دونالد با گاو و شیوه پرورش این زبان‌بسته و میزان همبرگری که هر سال می‌خوریم." در قسمت خوشمزه ماجرا پسرک به‌فکر فرو می‌رود. پدرش درباره خطرات جمعیت زیاد گاوها که صرف جهت تولید انبوه گوشت پرورش می‌یابند، سخن می‌گوید. من دوتا گاو جدید در پیچ بعدی جاده پیدا می‌کنم و با دست نشانشان می‌دهم که از قلم شمارش نیفتند. یکی‌شان قهوه‌ای است و دیگری سیاه با لکه‌های سفید که به نظر می‌رسد باردار باشد. بارداری حیوان مرا به یاد روان گاو می‌اندازد که به نزد اهورامزدا شکایت می‌کند، از اینکه بی‌رحمانه قربانی می‌شود:" مرا برای چه آفریدی؟ چه کسی مرا آفرید؟ خشم و چپاول و تندخویی و گستاخی و درازدستی مرا یکسره دربر گرفته‌اند. مرا جز تو پشت‌وپناهی نیست؛ اینک رهاننده شایسته‌ای به من بنما."[2]. این یکی از جذاب‌ترین روایت‌ها پیرامون گاو است: اولا گاو، روانی داشته و صرفا یک وسیله در راستای رفع نیاز آدمیان نبوده و ثانیا با اهورامزدا حرف می‌زده و ثالثا به درگاه او از رفتار تملک‌جویانه و توجیهات مقدس برای استفاده ابزاری و مصرف نابه‌جا شکایت می‌کرده‌است. و البته نکته جالب این روایت آن است که اهورامزدا گاو را می‌شنود و به زرتشت ماموریت می‌دهد از گاو در برابر تعدی آدمیان مراقبت کند. روایت ایرانی گاو، پسرم را یاد گاو بالدار دروازه ملل تخت‌جمشید می‌اندازد و روایت مک‌دونالدی ماجرا هم برایش یادآور گاوبازی اسپانیایی است.
همسرم می‌گوید: " گاو بعدی که پیدا شد، تو یک قصه بگو که نقش اولش گاو باشد!" من می‌گردم دنبال حکایتی که گاو آن فهمیده باشد، اما در پیچ بعدی راه، گاوی سیاه نمایان می‌گردد و فرصت من تمام می‌شود. مستقیم می‌روم سراغ دفتر پنجم مثنوی:" یک جزیره هست اندر این جهان اندرو گاوی است تنها، خوش‌دهان..." گاو تنهاافتاده در جزیره، به جای آنکه مثل خانواده دکتر ارنست و باقی درجزیره‌افتادگان به فکر راهی برای پیوستن به گله خود باشد، تمام روز را می‌چرد مبادا گرسنه بماند و تمام شب غصه می‌خورد که مبادا فردا در دشت چیزی برای خوردن پیدا نشود، در نتیجه همه آن ذخیره اندوخته روز، به پای بیم از فقر فردا آب می‌شود و گاو هر شب خود را لاغر می‌کند و هر روز خود را فربه و باز فردا و باز فرداها... بی‌آنکه یاد بگیرد "سال‌ها خوردی و کم نامد ز خور ترک مستقبل کن و ماضی نگر!"
یادم آمد چند روز پیش دراوج خستگی، دوستی برایم صدای چریدن گاوی را فرستاد که از شنیدنش حسابی سرحال آمدم. در دوران کودکی هربار در سفرهای ییلاقی از کنار گاوی رد می‌شدیم، پدربزرگ می‌پرسید: " می‌دانید از گاو چه می‌توان آموخت؟" ما می‌خندیدیم . او جواب می‌داد: آهستگی، صبر و متانت!به‌خصوص وقتی سر خم می‌کند تا آب بنوشد.

از اولین بارهایی که اجداد ما کشف کردند می‌توانند با دوشیدن شیر گاو لبنیات تولید کنند، تا زمانی که دختر روستایی فیلم کیارستمی در تاریکی نسبتا مطلق آغل، گاو را می‌دوشید و مرد میانسال برایش از فروغ می‌خواند :"باد ما را با خود خواهد برد" ، تعامل ما با گاو، در مسیری طولانی و پرفراز و نشیب شکل گرفته‌است.
از برابر هجدهمین گاو که می‌گذریم، پسرم شادمانه فریاد می‌زند:" رسیدیم به روستا....چقدر زود رسیدیم." گاوهای جاده به داد ما رسیدند و بی‌حوصلگی‌مان را بازخریدند. دیگر نیازی نبود سراغ گوساله سامری و روایت قرآنی سوره بقره و گاو بنی‌اسرائیل و باقی گاوهای تاثیرگذار فرهنگ و هنر برویم.
به تازگی دریافته‌ام توانایی نسل جدید در زمینه یکجا نشستن بدون سرگرمی‌های خاص نظیر بازی‌های کامپیوتری و یا تبلت رو به کاهش است.از دوستانم می‌شنوم که نگاه داشتن بچه‌ها در طول سفر جاده‌ای سخت است و نیاز به برنامه‌ریزی‌های خاص دارد. گمانم در هیچ روزگار دیگری مثل امروز برای گذران زمان وابسته به ابزار نبوده‌ایم. ابزارها روزبه‌روز قوی‌تر می‌شوند و اتکای ما به خودمان برای گذران زمانی طولانی، کم‌تر. ظاهرا پاسکال گفته‌بود :" تمام شرهای انسان از یک دلیل ناشی می‌شود: ناتوانی انسان برای ثابت نشستن در یک اتاق." خدا می‌داند اگر انسان امروز را می‌دید،چه می‌گفت. مادربزرگ من برای سفر جاده‌ای طولانی، حتی نیازی به شنیدن موسیقی نداشت. به راحتی سکوت و رخوت مسیر را تاب می‌آورد و درازی راه را. همین که می‌توانست از پنجره بیرون را تماشا کند،برایش بس بود. حتی در سکوت بصری جاده‌های کویری،کافی بود تک‌درختی بیابد تا دقایقی طولانی درباره تاریخ آدم‌هایی که زیر آن نشسته‌اند، فکر کند. بقایای خشتی کاروانسرایی بس بود تا یاد اولین هم‌ولایتی‌اش بیفتد که با کاروان به زیارت رفته‌بود. اگر هیچ‌کدام این‌ها هم کمکی به گذران زمان نمی‌کرد،زیر لب ذکر می‌گفت. ذکر گفتن در نگاه اول، خرده‌مناسکی مذهبی به نظر می‌رسد، اما در نتیجه این رفتار به ظاهر مذهبی، توانایی "با خود ماندن" و ملال و زمان را تاب‌آوردن استوار می‌شود. پدربزرگم نیز قادر بود ساعت‌های طولانی بدون توسل به محرکی بیرونی در سکوت به‌سر برد. در خاطرم مانده وقتی می‌خواست از این سکوت به دنیای پیرامون برگردد، دمی عمیق می‌گرفت وبه هنگام بازدم می‌گفت "یا حبیبی، یاالله". در سال‌های اول دبستان، وقتی پسرم می‌پرسید:" فایده شعر حفظ کردن چیست؟" برایش توضیح می‌دادم کمترین سود از بر داشتن شعر، آن است که در تنهایی یک سلول انفرادی میتوانی چیزی برای زمزمه کردن داشته‌باشی.
مهارت برقراری پیوند با دنیای معمولی پیرامون، می‌تواند گسست موقتی ما با محیط را پر کند و بنابراین بی‌حوصلگی مان را درمان کند. نسل من خاطرات شفافی دارد از ساعاتی که باید در مجلس ختم فردی ناآشنا یا در مسجد یا در محیط کار والدین می‌گذراند،بی‌آنکه امکان سرگرم کردن خود با محرکی داشته باشد. یادم هست یک بار که در سالن سخنرانی کسل‌کننده‌ای گیر افتاده‌بودم، مادرم از من خواست تمام صندلی‌های سالن را بشمارم. من هنوز نمی‌توانستم با استفاده از ضرب شماره صندلی‌ها را محاسبه کنم. همین باعث شد ده‌ها بار بشمرم و باز به تصور رخ دادن اشتباهی برگردم به عقب تا سخنران حرف‌هایش را درباره نیچه تمام کند. گمانم تردیدی نیست که نسل‌های تازه‌تر در گذران وقت بدون پناه بردن به محرک‌های محیطی،کم‌توان‌ترند و البته روزبه‌روز ارتباطشان با سرگرم‌کننده‌های ساده‌تر نظیر کتاب هم کمتر می‌شود. والدین در روزگار ما برای آنکه فرزندانشان گاه‌گاهی در ماشین و یا محیطی بی‌هیجان، زمان را تاب بیاورند، باید مهارت ارتباط با محیط را به فرزندانشان بیاموزند. شگفت‌آور است به محض آنکه می‌توانیم به گونه‌ای با فضای پیرامون درگیر شویم، چه از طریق شمردن گاوها و چه محاسبه صندلی‌ها، دیگر یکنواختی محیط به ما فشار نمی‌آورد.

پناه بردن به ذخیره‌ای از داستان‌های کوتاه و بلند هم در فائق آمدن بر ملال موقعیتی نافذ است. دلم می‌خواهد ادعای بزرگ‌تری بکنم و بگویم خیمه‌زدن زیر ستون روایت‌ها، حتی در مواجهه با ملال وجودی هم به ما کمک می‌کند. ملال وقتی به سراغ ما می‌آید که دیگر روایتی نمی‌شنویم یا روایتی نمی‌سازیم. اما حقیقت آن است که قصه‌های این جهان تمامی ندارد. سراغ هر جزیی که در این جهان برویم، قصه‌ هایی بالفعل دارد و قصه‌هایی بالقوه. همان بالقوه‌هایی که میکل‌آنژ در دل سنگ‌های بیجان میشنیدشان. دوست بارداری، شب زایمانش از من پرسید: " برای فرزندم چه‌کار کنم؟" من که لحظاتی پیش از آن سرگرم شنیدن آهنگ "آقای حکایتی"بودم، پاسخ دادم: "بیش از هرچیز باید برای فرزندت قصه بگویی. همچنان که پهلوانان از کودکی فنون رزم می‌آ‌موختند، بچه‌های ما نیز باید صندوقچه‌هایی پر از روایت‌ در دل داشته‌باشند.داستان‌هایی از شاهنامه،مثنوی، پادشاه لخت، جادوگر شهر اوز،هزارویکشب، عهد عتیق، پینوکیو و.... هرکدام از این داستان‌ها در روزگاری و در حال و هوایی به یاری آدم‌ها می‌آیند. مادام که قلاب جهان‌بینی‌مان در هیچ‌کدام این روایت‌ها به‌نحوی انحصاری گیر نکند، مجوعه داستان‌ها می‌تواند مهم‌ترین ابزار ما باشد در رویارویی با گیتی. شاید منظور نیچه از "آفریدن! این است نجات بزرگ از رنج و مایه زندگی" ، آفریدن روایت بوده‌باشد.
پس باید در گوش بچه‌ها نه حکایت، که حکایت‌ها بخوانیم. همان حکایت‌هایی که قرن‌هاست به ما کمک کرده بلند و پست زندگی را تاب بیاوریم.داستانی برای تاب‌آوردن دنیای بی‌مادر، قصه‌ای برای روزگار شیدایی،قصه‌ای برای گذر از ملال، داستانی برای مبارزه،روایتی برای شرافت، حکایتی برای وصال و داستانی برای فراق...باید در گوش بچه‌هایمان زمزمه کنیم "زیر گنبد کبود، شهر خوب قصه‌هاست." و در مواجهه‌ها با روایت‌ها" از او هرچه اندر خورد با خرد دگر بر ره رمز معنی برد" ما خود را در قصه‌ها گم می‌کنیم، تا خود را بازیابیم... آن‌قدر در میان روایت‌ها می‌پوییم تا سرانجام راه خودمان را بیابیم و حکایت خودمان را بیافرینیم. ما در پناه همه روایت‌ها می‌توانیم روایت شخصی خود را بسازیم.
اگرچه گاه حوصله ما تنگ می‌شود، و جهان به‌شکل چاردیواری بی‌پنجره‌ای بر ما نمایان می‌گردد، اما می‌شود بارها از تنگنای وجود پل بزنیم به دنیایی بزرگ‌تر. می‌شود گاهی دریچه بگشاییم و نفس تازه کنیم. مولانا می‌گفت: "عشق‌ورزی آن دریچه کردن است." دیگر عرفا هم در گوش ما زمزمه کرده‌اند که راه رستگاری از عشق ورزیدن به جهان می‌گذرد.شاید عشق‌ورزی به معنای گسترده،یعنی دریافتن این نکته شریف که همواره در هستی چیزی هست که ارزش توجه ما را داشته‌باشد. جهان هرگز برای ما خالی نخواهدشد.برقراری پیوند با جهان از طریق روایت‌ها همواره ممکن است.
تقویت کنجکاوی‌های فاخر برای معنادارکردن زمان، یکی از بزرگ‌ترین لطف‌هایی است که می‌توانیم در حق فرزندانمان روا داریم.
داستان‌ها ما را به بزرگی جهان پیوند می‌زنند و زیر سایه پیوند با بزرگی هستی، ملال کم‌رمق می‌شود.

با این همه، ساعت‌ها و روزهایی هم از راه می‌رسند که همه حکایات به گوش ما بی‌معنا و تکراری می‌آیند. روزگاری که تقلای ما برای برقراری ارتباطی معنادار با محیط، ثمر ندارد و چاره‌ای نداریم جز آنکه از جنگیدن با ملال دست برداریم و بی‌حوصلگی را پذیرا شویم.
چنین روزهایی برای فرزندانمان هم از راه می‌رسند. روزهایی که باید دست از توسل به هر محرکی برای سرگرم کردنشان برداریم و اجازه دهیم بدون اضطراب، بی‌حوصلگی را از سر بگذرانند. به آن‌ها فرصت دهیم قصه ملال آدمی را نیز تجربه کنند، چراکه قصه مکرر زمین ماست و زمان ما.

خوشمان بیاید یا نه،ما فرزند زمانه تعدد روایت‌ها هستیم. پایه ستون‌های محکمی که پدربزرگ‌های ما بدان تکیه می‌دادند،لرزیده‌است، با این همه جهان هنوز آن‌قدر خالی نشده‌است که در ملالی ابدی گرفتار آییم. هنوز هم می‌توان زیر سایه قصه‌ها خنکای سرشار وجود را احساس کرد. بار دیگر و بار دیگر و بارهای دیگر می‌توانیم در هزارتوی داستان‌ها معناهای کاربردی بیاییم...

"بار دیگر ما به قصه آمدیم ما از آن قصه برون خود کی شدیم؟

[1] _دفتر چهارم،مثنوی معنوی،مولانا

[2] - به نقل از زندگاهان، شروین وکیلی

بازیهای کامپیوتریدوران کودکیعشق ورزیدنمحیط کارگاو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید