ویرگول
ورودثبت نام
راضیه اسلامی‌نسب
راضیه اسلامی‌نسب
خواندن ۸ دقیقه·۶ ماه پیش

راه‌نوشت‌هایی در استقبال از نوروز

هفتم:
عشق به راه که جان ما را به بیکرانگی جهان پیوند می‌زند!

" اهل کاشانم
اما
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده‌است...."[1]

هر بار به دل جاده زده‌ام، هستی را برای "راه افتادن" سپاس گزارده‌ام و باور داشته‌ام که "راه " به من چیزی ارزانی خواهد داشت. هربار که در راهی گام می‌نهم،درمی‌یابم ترس‌هایم عموما سنگین‌تر از واقعیت عینی بوده‌اند. در راه بسیار گوش می‌دهم. با هر پادکست، سفری مضاعف را تجربه می‌کنم به سرزمین و روایتی که درباره آن می‌شنوم.از این‌رو، مرکب برای من همواره دانشگاه است و راه فرصتی برای ذهن تا در معرض چیزهایی تازه قرار بگیرد. این تازگی در حوزه ذهن در بستری از تازگی مناظر اطراف رخ می‌دهد. اما برای من، تجربه در راه بودن همیشه هم سرشار از موسیقی و خیال و قصه نیست، ساعت‌های زیادی از سفر به سکوت و تماشای مناظر اطراف می‌گذرد. ظاهرا پاسکال گفته‌بود:" تمامی مصیبت‌های آدمی ریشه در این شر دارد که نمی‌تواند در اتاقش تنها بماند." به گمان من مرکبی که در جاده می‌راند، فرصتی است برای تجربه سکوت و تنهایی ، اما نه در کنج اتاقی دربسته. شاید ما به هردوی این‌ها نیازمندیم: به تجربه تنهایی در اتاقی جدا و نیز به تجربه تنهایی و سکوت وقتی روان هستیم و مناظر اطراف به سرعت تغییر می‌کنند.
در جاده بخت آن را داریم که حرکت را با سکون و آهستگی ترکیب کنیم. در واقع مرکب این امکان را به ما می‌دهد. ما در مرکب آرام می‌گیریم، پس فرصت داریم برای ساعاتی از "بازیگری در میدان زندگی" به " تماشاگری" منتقل شویم. از سوی دیگر، مرکب همزمان ما را پیش می‌برد و مدام پیوند ما با دنیای پیرامون را جابه‌جا می‌کند. از این جهت شاید مرکب شبیه "رمان" باشد. به ما فرصت می‌دهد در مکانی امن بنشینیم و شریک روایت‌های دیگران شویم. آری! بشر حیوانی است داستان‌پرداز . مرکب نیز همواره در دل داستان‌ها حاضر بوده‌است، از گردونه‌های خدایان قدرتمند تا اسب پهلوان که بی‌او، قهرمان امکان عبور از مسیر فردیت را ندارد، با این همه ظهور مرکب‌هایی پرسرعت مانند خودرو و هواپیما به ما فرصت بیشتری برای داستان‌پردازی‌های پیچیده داده‌است.
مشاهده جهان واقعی حاشیه جاده، در شرایطی که من در جاده روان هستم، احساس غریبی از میل و تعلق خاطر به مکان در من ایجاد کرده و پرورش داده. سال‌ها قبل تصور می‌کردم برای احساس تعلق به مکان باید در جایی رحل اقامت افکند و آن‌گاه در دادوستدی طولانی با خشت و دیوار و خاک، آرام‌آرام به مکان عشق ورزید. در این گمان قدیمی من، مکانی که می‌توانست سوژه مهرورزی قرار بگیرد، جایی محدود و کوچک بود از خانه و محله تا در بیشینه‌ترین حالت، وطن... اما از وقتی یاد گرفتم خود را در جهان روان ببینم، دانستم که احساس تعلق خاطر به مکانی گسترده‌تر نیز ممکن است.
در هیچ راهی از کویر تا جنگل و کوهستان پیش نرفته‌ام، مگر آنکه از زیبایی پیرامونم به شگفت آمده‌ام. در هیچ شهر و کاشانه‌ای قدم نزده‌ام، مگر آنکه ردی از آشنایی و پیوند با آن دیار در دل خود یافته‌ام. در جابه‌جایی مکان ،کوشیده‌ام "روان" خود را نیز به دوش بکشم و دستکم برای مدتی در میان داستان "آن مکان دیگر" زندگی کنم و مشتاق رسیدن به نتیجه این تمرین بوده‌ام : گشودگی جان و گستردگی قابلیت ارتباط با جهان.


آن عاشق غریب دفتر سوم مثنوی، در پاسخ به " تو به غربت دیده‌ای بس شهرها....پس کدامین شهر زآن‌ها خوشتر است؟"
بی‌درنگ گفت:" آن شهری که در وی دلبر است."
به‌نظر می‌آید برخی از آدمیان توانایی آن را دارند که در هر شهری چیزی دوست‌داشتنی بیابند. به بیان ساده‌تر مهارت برقراری ارتباط با مکان‌های بسیار و نیز مهارت برقراری ارتباط با ساکنین سرزمین‌های متنوع. به زبان شاعرانه: مشق یافتن دلبر در شهرهای متنوع!
برای من یادآوری مستمر این حکایت که اجداد ما و اولین انسان‌های هوشمند در آفریقا تکامل یافته و بعد در سرتاسر گیتی پراکنده شدند،همواره افق بازتری برای دادوستد با سرزمین‌های دیگر و اقوام دیگر فراهم آورده‌است. نگاه تاریخ تکاملی به انسان، مفهوم غریبگی و غربت را در ذهنم سست کرده‌است. شاید وقتی سعدی می‌سرود " به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست"[2]...، در مقام تبیین امکان برقراری پیوندهای گسترده با دیگری( چه مکان ناآشنا و چه فرد ناآشنا) بود. این عشق ورزیدن به همه عالم که شعاری دور از دسترس به نظر می‌آید، نوعی تمرین ورزیدگی است برای ذهن تا بگردد و در مکان غریب و در دیگری غریب، ردی از آشنایی بیابد. و آن‌گاه به او مهر بورزد. در سایه این احساس تعلق به جهان است که دل گشوده می‌شود . در سایه تمرین احساس تعلق به جای‌جای جهان است که دنیا گشوده می‌شود:
" هرکجا باشد شه ما را بساط هست صحرا گر بود سم‌الخیاط"[3]
سعدی که سال‌ها سفر کرده‌بود و البته همیشه هم شیرازی ماند، این را خوب می‌دانست که "بر همه عالم" عاشق شده‌بود.
با این نگاه می‌توان تفسیر ملموس‌تر و در دردسترس‌تری برای عشقی فراگیر به جهان ارائه داد. پر واضح است که برای چنین عشقی، نیازی به انکار هویت و احساس تعلق خاطر به وطن و خانه نیست. این عشق بیش از آنکه بر سلب هویت و گذشته و پیوند معنادار با زادبوم استوار باشد، بر ایجاد ارتباطات تازه با مکان‌ها و انسان‌های دیگر تکیه دارد. دوست جهان‌گردی روزگاری برای تبیین دگردیسی‌اش در سفر که حاصل آن گشودگی در برابر جهان بود، گفت" وقتی به مکزیک رفتم، برای مدتی مکزیکی شدم. وقتی به فرانسه رفتم، برای مدتی در دل داستان‌های فرانسوی زندگی کردم. وقتی مراکش را دیدم دل دادم به فرهنگ مراکشی...وقتی در کنیا بودم، تلاش می‌کردم در حد توان کنیایی باشم...و در همه احوال البته ایرانی بودم. برای آنکه هویت مضاعفی را حتی به صورت موقت تجربه کنی، لازم نیست کمر به طرد و انکار هویت جبری خویش ببندی."

از وقتی دوقطبی فعال درونم را شناخته‌ام، یعنی میل به یکجانشینی از یک سو و اشتیاق فراوان به خانه‌به‌دوشی در جهان، کوشیده‌ام هردو تمنا را به رسمیت بشناسم.هم وطن را به جان دوست بدارم و هم جهان را.
قهرمان جمع بین این کشاکش‌ها، سهراب سپهری است.در سال‌های دوری او از ایران، هم ردپای دلتنگی برای خانه و میهن آشکار است و هم دلبستگی و ارتباط با شهری که در آن موقتا ساکن شده. گاه حتی خود را به خاطر سفر سرزنش می‌کند:" کدر شدم...این همه راه آمده‌ام برای چه؟ آفتاب دیار باشو بر من نمی‌تابید،چه می‌شد؟...آهنگ کاره سوسوکه را پندار نمی‌شنیدم، مناجات ذبیحی در سحرهای ماه رمضان مرا بس بود...لاله‌ای که در فیروزکوه دیده‌بودم، جای همه گل‌های داوودی ژاپن را می‌گرفت...یک درخت و همه جنگل را دیده‌ای...یک پرواز و با همه پرندگان آشنایی. چنین است و آزرده مشو! به خطا از کاشان به در آمده‌ای! آن‌جا هرآنچه همه‌جاست، بود! به در آمدن‌ها همه پوچ...باید در فروبست و به تماشا نشست..."[4]

در جای دیگری با صداقت می‌پرسد از این همه میل به تماشای جهان"خوب که چه؟" خیلی از ما این احساس "خوب که چه؟ "اصلا برای چه این همه راه آمده‌ایم؟" را در لحظاتی زندگی کرده‌ایم.وقتی به یک سفر دوست‌داشتنی رفته‌ایم، به قول آلن دوباتن در برابر فلان شاهکار هنری ایستاده‌ایم که ماه‌ها انتظار بازدیدش را کشیده‌ایم...در میانه بسیاری از راه‌ها که با خودآگاهی در آن‌ها پای نهاده‌ایم، در یک لحظه خاص دچار پوچی شده‌ایم، حس کرده‌ایم هیچ راه و هیچ سفری در این عالم آن‌قدر خاص نیست که به عبور از ثبات و وطن و خانه بیرزد. آن چند کلمه که سهراب از خودش می‌پرسد "خوب که چه؟" همان پرسش معناسوزی است که گاه گریبان ما را می‌گیرد تا در باتلاقی از رکود اسیرمان کند.

اما همین سهراب که گاهگاهی دلتنگ چادربه‌سرهای کاشان می‌شود، بررفتن و سرگردانی در جهان اصرار دارد:" خود را به رفتن که سپردیم، باید برویم."[5]سهراب می‌داند حتی اگر در همین جمله "به‌درآمدن‌ها همه هیچ...باید در فروبست و به تماشا نشست"، حکمتی باشد؛ این حکمت جز از پس به‌درآمدن و روان‌شدن در جهان عینی و انتزاعی به‌دست نمی‌آید....دریادداشت‌های سفر و به تاریخ یازدهم مارس 1960، با ز خود را برای دل دادن به عطش روان شدن در جهان مواخذه می‌کند. اما در جمع بین دوقطبی "میل به نشستن و در فروبستن و مهرورزیدن به وطن" از یک سو و "تمنای از خانه به‌درآمدن و وسعت جهان را به صورت عینی و واقعی تجربه کردن" از سوی دیگر، نیم‌خط به خود پاسخ می‌دهد که جواب بسیاری از "که چه"‌های ما نیز هست:" می‌روی تا درهای دگر بگشایی و هنوز تشنه بیشتر دیدن. نزدیک غروب که در توکیو بودی، چه می‌شد اگر تماشای کوشک زرین و پرستشگاه TOD JI نمی‌کردی؟ و نه! همین رفته‌شدن‌ها جریان زندگی است."
و من باور دارم اگر سهراب خود را به تمامی تسلیم یکی از این دو اشتیاق اصیلش می‌کرد، اگر در بند هویت ملی و عشق به کاشان می‌ماند و در به روی جهان نمی‌گشود و یا اگر در پرسه‌زدن در جهان چنان شیفته می‌شد، که به تمامی پیوند خود با گذشته و جبرجغرافیایی و تاریخی یا همان وطن را می‌گسلید، جانش چنین وسیع نمی‌شد. من باور دارم اگر سهراب تسلیم کلام لائوتسه شده‌بود که "بی‌آنکه پای از در برون نهی،جهان را یکسر توانی شناخت"، ما امروز از میراث غنی او محروم بودیم. چه خوب که سهراب مغلوب یکی از آن "خوب که چه"ها نشد و از توکیو تا نیویورک را درنوردید و به جهان را به تماشا ایستاد تا سرانجام برایمان بنویسد :" اهل کاشانم
اما شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده‌است
من با تاب من با تب
خانه‌ای در طرف دیگر شب ساخته‌ام..."

سهراب می‌پرسد :"سفر مرا به کجا خواهد برد؟"
گمانم بستگی به مسافر دارد! مسافری که پیش از پای نهادن در راه خود را تا حدی شناخته‌است ، می‌تواند روی پای هویت خویش استوار گام بردارد و البته در گذر از راه‌های بسیار به جهان نیز عشق بورزد و میان حب وطن و "عاشقم بر همه عالم" آشتی ایجاد کند.

"هنوز در سفرم
خیال می‌کنم در آب‌های جهان قایقی است
و من مسافر قایق هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه‌های فصول می‌خوانم
و پیش می‌رانم..."

بیست و هشتم سپتامبر دوهزار و بیست و سه
کوکیتلام
ونکور، با عشق به ایران...

[1] _صدای پای آب،سهراب سپهری

[2] _غزلیات سعدی

[3] _ دفتر سوم،مثنوی معنوی،مولانا

[4] _هنوز در سفرم،سهراب سپهری

[5] _همان

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید