ششم:
عشق به راه که ما را به پای کوهی می رساند و به وطنی پیوند میدهد
از فیروزکوه که میگذریم، شمارش معکوس برای دیدن دماوند آغاز میشود. با چشمهایمان غبارآلودگی احتمالی هوا را میسنجیم و تخمین میزنیم قله قابل مشاهده است یا نه . اشتیاقی که برای پیدا کردن قله دماوند در میان غبار و مه دارم، از جنس ذوقی است که بهوقت پایین رفتن از پلههای مسجدالحرام برای دیدن کعبه داشتم. همسرم به پسرم تاکید میکند چشم از سمت راست جاده برندارد. هرکس زودتر دماوند را بیابد، ذوقزده میگوید "اوناهاش" و ما دوتایی شروع میکنیم به خواندن از بر معدود ابیاتی که از زمان مدرسه در خاطرمان مانده است:
ای دیو سپید پای در بند [1]
ای گنبد گیتی ای دماوند....
بر کن ز بن این بنا که باید
از ریشه بنای ظلم برکند....
در دوران کودکی، پدرم تمیزی هوای تهران را با هویدا شدن دماوند از پشت پنجره خانه میسنجید. اگر آسمان خیلی پاک بود، ما میتوانستیم قلهای در دورست ببینیم، پوشیده از برف و استوار در مه. بیشک در دسترس نبودن و برفگیری قله در شکلگرفتن اساطیر پیرامون آن موثر بوده، اما انگار اسرارآمیزی دماوند برای من، ریشههای ژرفتری دارد. وقتی تصمیم گرفتم مدتی در کانادا زندگی کنم، در انتخاب شهر بین تورنتو و ونکور سرگشته بودم. دوستی که تجربه اقامت در هر دو شهر را داشت، به من توصیه کرد ونکور را برگزینم. یکی از توجیهاتش در برگزیدن ونکور برایم قابل تامل بود: " من تو رو میشناسم. تو باید در شهری زندگی کنی که توش کوه ببینی." چند ماه بعد وقتی با مسافری از اروپا در ونکور پیادهروی میکردم، از او پرسیدم: چه چیزی در این شهر برایت دوستداشتنی است؟" بیدرنگ جواب داد:" اینجا کوهستان دارد. زادگاه من هم بسیار زیباست، اما اطراف آن کوهی وجود ندارد." ماههای بعد، وقتی با پسرم در خیابانهای شهر قدم میزدم، قلهای پوشیده از برف را نشان میداد و میگفت این شبیه دماوند است. من شگفتزده از یافتن وجه تشابهی بین "قلهای در مرزکانادا و آمریکا "و" دماوند"، هربار به خمی از جاده میرسیدم که خواهرخوانده دماوند در آنجا آشکار میشد، میایستادم و پس از چند لحظه خود را در حال راز و نیاز در برابر این قبله جدید مییافتم. و این داستان ماهها ادامه داشت،منِ خانهبهدوش و قبلهبهدوش به سوی محرابی نیاز میبردم که در جانم یادآور دماوند بود.
قلههای بلند حد فاصل میان این جهان و آن جهانند. کوه میل به تعالی را در دل ما بیدار میکند. زندگی در جوار کوهستان، ما را به زیستن در ساحت دنیایی اسرارآمیز عادت میدهد. در برابر، زندگی در محیطی هموار و بدون پستی و بلندی، هرچه را که هست یا میتواند باشد، پیش چشم ما عریان میکند و از امکان داستانپردازیهای ذهنی میکاهد... شاید البته! دستکم برای من که در ناخودآگاهم، جهان را با چاشنی رازآلودگی دوست میدارم، چنین است. چهبسا اشتیاق من به عرفان و نجوم و حتی داستانهای جنایی و معمایی، ریشه در همین گرایش به تجربه "راز" داشته باشد. یادم نمیآید کجا خواندم که گمشدن در کویر وحشتناکتر از گمشدن در جنگل است. زیرا انبوهی درختان جنگل و افق دید محدود و رازآلودگی آن، نوعی امید در دل آدمی میرویاند...نوعی "شاید" و "چهبسا" که در کویر هموار با افق دید باز، رخ نمیدهد مگر در قالب سراب و فریب و توهم.
اگر کویر ما را به سکوت و شنیدن جهان فرامیخواند، کوهستان ما را به داستانپردازی درباره ناشناختههای هستی وسوسه میکند و بختیاری من زادهشدن در اقلیمی بوده که هم امکان سکوت در برابر هستی را به ساکنانش ارزانی داشته و هم میل به صعود و داستانپردازی و تصرف در جهان را.
سپری کردن دوران کودکی در تهران، شهری که تفرجگاههایش بر دامنه کوه ساخته شده و دسترسیاش به دریا از دل جادههای پرپیچ و خم کوهستانی ممکن است، مهر به کوه را در دل من نهادینه کرده. وطن در ذهن و ضمیرمن، همواره با کوه پیوندی دارد. دماوند نقطه اوج تجلی مفهوم وطن بر کوه است. گرچه خردسالی ما در زمزمه این ترانه گذشت " هم کوه و جنگل داری، هم دریا...هم باغ و بستان داری هم صحرا..."، دماوند و همه اساطیر پیرامونش، پیوند ما با میهن را از سادگی به پیچیدگی ارتقا بخشیدند. دماوندی که سیمرغ بر فراز آن خانه دارد و خردمندی چون زال میپروراند. دماوندی که حد فاصل فنا و جاودانگی است. قهرمان بر فرازش جان خود را نه پیشکش به خدایان، بلکه پیشکش به صلحی در خدمت انسان میکند....در عین حال ضحاک هم در آن زندانی است و گاه تکانهای زنجیر و نالههایش، کوه را میلرزاند. چراکه هرجای بلند و مقدسی میتواند آبستن فتنه و شر نیز باشد. دماوندی که پایی محکم بر زمین دارد، اما در آسمان نیز سرک میکشد. نه چنگ زدن کوهپایهاش در دل خاک، تمنای افلاک را از دل میزداید و نه سرک کشیدنش در مهآلودگی آسمان، پیوندش با خاک را میگسلد...و شاید از همین روست که میتواند نماد آرمانی خردمندانه باشد.
در در دل دماوند روایتهای هستیشناسانه و انسانشناسانه اجداد من ورم کردهاست: نجات و هلاک بشر، ترس و امید و حتی آرمان انسان خردمند... انگار همه مفاهیم مورد نیاز بشر در اساطیر دماوند درهم میآمیزند.
هربار که در جادهای غبارآلود چشم میگردانم که دماوند را بازیابم، داستانهای ایرانزمین در دلم میجوشد و چنان با هیجان برای پسرم از آنها روایت میکنم، انگار که گنجینهای واقعی را به دستان نسل بعد میسپارم.
شاید اگر مهر میان من و دماوند در این مسیر پانگرفتهبود، چندان برایم اهمیتی نداشت که فرزندم چقدراز شاهنامه یا سیر تحول جهانبینی انسان در این اقلیم بداند، اما دماوند یادآور میراثی است غنی که میتواند در بزنگاههای تنگدستی در دنیای افسونزداییشده، تهی زندگی را سرشار سازد.
یادم نمیآید در روز سوم نوروز از کدام سال، در یک سفر جادهای به مقصد جنوب، رسیدیم به قلعه اردشیر بابکان در صد کیلومتری جنوب شیراز. فضای بیرونی قلعه غرق در شقایق بود. ما بچهها دو طرف دستهایمان را باز کرده بودیم و طوری راه میرفتیم که همزمان با نوازش نسیم بهار بر گونههایمان، نرمی گلبرگهای شقایق، دستمان را قلقلک دهد. بابا برایمان از تقویم ایرانی میگفت. از مبدا آغاز سال ایرانی که نشان از نبوغ واضعانش دارد. گره زدن آغاز سال به زایش بهار، ردی از آرمان مستمر ایرانی دارد: یافتن نقطهای که ما در هستی به تعادل میرسیم. از توضیحات راهنمای میراث فرهنگی کاخ اردشیر بابکان، چیزی یادم نمانده مگر حس خوشی خلسهآوری که بعدها زیر گنبد سلطانیه و چاههای آب قشم وطاقهای آبی مساجد در دلم جوشید. حسی که در گذر زمان تبدیل شد به همان انتظار کودکانه در جاده، برای یافتن دماوند که "بنهفته به ابر چهر دلبند".
بعدها که بزرگتر شدم وکمی از متون عرفانی خواندم و شنیدم، خیال میکردم هرآنچه مربوط به رابطه من با ایران است، و به طور خلاصه "هویت" باید به عنوان بخشی از توهم و تعلقات و خودشیفتگی جمعی دور ریخته شود. هرجا مینشستم، پا روی پا میانداختم که " ما جهانوطنیم. همه جای جهان خانه ماست. ما در همهجای جهان به یک اندازه غریب و به یک اندازه آشناییم." در معدود سفرهای خارجی دلم میخواست در پاسخ به پرسش "اهل کجایی؟" تسخر بزنم و بخوانم :" نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه...نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل..."[2]غافل از آنکه تنها یک مبتلا به آلزایمر از احساس تعلق به مکان رهیدهاست؛غافل از آنکه همان مولانایی که " بنشناسد او خویش ز بیگانه"، در جواب "پس کدامین شهر زآنها بهتر است؟" میگفت :"آن شهری که در وی دلبر است!"[3]من در دورانی از جوانی و خامی خیال میکردم نادیدهگرفتن هویت ملی و تلاش برای جهانوطنی، راهی است رو به صلح و تعالی بشر. زمان بر من گذشت و زمزمههای فروید را شنیدم که ما در بند گذشتهایم و آغوشی که ما را پروردهاست؛ ردپای "مادر" و "میهن"، حتی در جهانبینی و فلسفه و عشقی که جذبش میشویم،هویداست.
پسرم که به مدرسه رفت، شیفته رستم شد، فرزندم بود که مرا پای داستانهای فردوسی حکیم نشاند تا از خردرمزگذاریشده در روایتهای شاهنامه حیرت کنم و چون تشنهای که از آبی گوارا سیراب میشود، از عشق به ایران و میراث اساطیری و اقلیمش، نیازی در من برآورده شود.
تردیدی ندارم سفرهای جادهای در ایرانزمین، فرصتی برای پسرم فراهم آورد که ایران را بشناسد. راندن در جادههای ایران، مرا شیفته سرزمینم نمود و به شکلگیری یک هویت غنی در فرزندم نیز یاری رساند.
راندن در مکان، مکان را از خنثی بودن درمیآورد و به ما فرصت میدهد ارتباطی معنادار با فضای پیرامون برقرار کنیم. جادههای ایران از این جهت دست پری دارند. غارها و کوهها به عنوان جانپناههای دیرین، از داستان تقلای اجدادمان برای زنده نگاهداشتن خود و گاه حتی سرزمین خود میگویند.
درست یک ساعت و نیم پیش از آغاز مسابقه برای یافتن دماوند در میان غبار، از برابر سوراخی بزرگ در ارتفاعی بلند در دل کوههای سوادکوه میگذریم. غار اسپهبد خورشید، که به دلیل تهمانده رمق مقاومت ساکنان شمال ایران در مقابل سپاه اعراب مشهور است. حاکم وقت، خانوادهاش را در دل غار میگذارد و برای تدارک سپاه به دیلمستان میرود. غار اسپهبد خورشید، ترکیبی است از شگفتی طبیعی و معماری بشری بدانگونه که خانواده حاکم از شر اعراب مهاجم به سکونتگاه قدیمی غار پناه میبرند ،چندین ماه در غار اقامت میکنند و در نهایت با مسموم کردن سرچشمه آب آشامیدنی غار همگی کشته میشوند.
داستان غار اسپهبدخورشید یکی از هزاران روایت مقاومت مردمان سرزمین من است به وقت کوشیدن برای نگه داشتن وطن.
رابطه ما با وطن،بهویژه در دورانی که وطن پارهپاره و زخمخورده است، مانند رابطه ما با والدین، ما را مضطرب یا گریزان و یا "دلبستهی ایمن" بار میآورد. شاید باید ساعتها روی کاناپه اتاق درمان دراز بکشیم و از گرههایی که میان ما و وطن است،بگوییم..بگوییم تا حفرهها آشکار شود.فرصت دهیم تا دردهایمان آرامآرام بالا بیاید و ما در "جهانوطنی"خود، آوارگی و طردشدگی از خانه را بیابیم و در میل خود به هجرت،رد پای خشم از نپذیرفتهشدن در آغوش مام وطن و در سرگشتگیهایمان، رد پای بلاتکلیفی در برابر ایران را و در شباهت میان قلهای در این سوی دنیا با دماوند، عطش نوشیدن از حکمت و خرد آشناترین سرزمین...
تردیدی ندارم که سفرهای جادهای در ایران برای پسرم فرصت یادگیری و ایجاد علاقهای زرف بود. آن درس جغرافیا که آبوهوای کوهستانی و جلگه و دشت را توضیح میداد، در بستر جاده بدل به امری ملموس و قابل فهم شد. حس پسرم نسبت به اسکندر پس از بازدید از تختجمشید متفاوت بود از حس او پس از خواندن کتاب تاریخ.
دستکم درباره ایرانزمین میشود به یقین گفت به واسطه روانشدن در جادهها، میتوان روایتهایی شنید و دربارهشان تامل کرد، بسیار ژرفتر از مکتب و مدرسههای فعلی سرزمین خستهام.
آری! راندن در جادههای ایران، رابطه مرا با سرزمینم تنظیم کرد . گمان میکنم در توصیه "سیروا فی الارض" [4]حقیقتی نهفته باشد. رابطه ما با جهان نمیتواند رابطه یک نقطه به نقطه باشد. تماشای گیتی وقتی در یک وسیله نقلیه نشستهایم، رابطهای مستمر است. هم مکان کش میآید و هم زمان و هم من. آنگاه است که چون ما در حال حرکتیم، متوجه حرکت و بیثباتی جهان نیز میشویم و به درکی دیگر از محیط پیرامونمان میرسیم.
وقتی در خانه یا دانشگاه یا محیط کار نشستهایم، برای شناخت جهان، باید فعالانه به سراغ قصهها و کتابها و فیلمها برویم، اما وقتی مسافر یک وسیله نقلیهایم، داستانها همچون نفحات حق بر ما وارد میشوند. داستان کاروانسرا یا غار یا ویرانه کاخها....روایت مزارع گوجه و تلاش کوچنشینان برای برپاداشتن چادر...شترهای سرگردان در کویر و پمپ بنزینهای متروکه ... مناظر اطراف به سرعت نو میشوند و چشم و هوشی باز میطلبند.
"گوش و هش دارید این اوقات را
درربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هرکه را میخواست، جان بخشید و رفت..."
اگر در ماشین موسیقی هم پخش شود، ترکیب مناظر اطراف با موسیقی، داستان در داستان میشود. موسیقی تعامل صدا و سکوت با زمان است و آنگاه که توسط انسانی در حال حرکت شنیده میشود که فرصت تماشای محیط را نیز دارد؛ سرچشمه الهام و مکاشافات تازه میگردد.
این را وقتی دریافتم که روایت سرگشتگی رویاهای دشت رز[5]"استینگ" را هم در آفتاب جادهای کویری شنیدم و هم در غروب جادهای رو به دریا...تفسیر ترانه در موقعیتهای ناهمگون سرزمینی، متفاوت بود، همچنان که " ما در دو جهان غیر تو ای عشق نخواهیمِ" شجریان، در جاده منتهی به تپه سیلک کاشان طعمی داشت و در پیچاپیچ گردنه جاده یاسوج رنگی دیگر. ضبط ماشین به من فرصت داد دریابم روایت عشق و خستگی و نومیدی و امید و ایمان، اگرچه در کنج خانه ثابت بهنظر میرسد، اما تکتک این مفاهیم در اقلیمهای متفاوت، حس و حال متمایزی در جان مسافری که روان است برمیانگیزاند...بماند که دریافت ساکنین اقیلمهای متفاوت که در تعاملی دیرپا با محیط پیرامون رشد کردهاند، از یک مفهوم کلی ، به طریق اولی رنگ به رنگ است.
در سفر جادهای، من در مکان جابهجا میشوم و هر جابهجایی در مکان، به نوعی جابهجایی در زمان نیز هست. در نتیجه سرگردانی در جادههای میهنم، دریافتم اینجا و اکنون من، نتیجه صدهاهزار سال تقلای اجدادم است. من "جخ امروز از مادر نزادم، عمر جهان بر من گذشتهاست....و نزدیکترین خاطرهام خاطره قرنهاست"[6]...
در حافظه و ناخودآگاهم ردپای زمانهای مختلف است و مکانهای مختلف.
این نکته پیوند مرا با وطنم گستردهتر میسازد و با جهان نیز. همچنان که داروین به ما آموخت آدمیزاد را جز در بستری گسترده از زمان و مکان و بدون تاریخ و بدون اقلیم نمیتوان بازشناخت. گمانم در توصیه "سیروا فی الارض" نیز ردپایی از این حقیقت باشد: در جهان راه بروید....سلوک کنید...و به پیرامونتان نگاه کنید. آنگاه خواهید دانست که هویت شما، آرزوهای شما، حسرتهای شما، ایمان شما، عشق شما، بیم و امید شما در طول قرنها و هزارهها شکل گرفتهاست و "جخ امروز از مادر نزادید!" و به همین دلیل است که در یک عبور پرسرعت جادهای از مقابل دماوند، همانجا که داستانهای فردی و هویت ملی به استغنا میرسند، دلم میلرزد برای اینکه بخت آن را داشتهباشم که یک بار جهان را از بلندای دماوند تماشا کنم.
[1] _ملکالشعرای بهار
[2] _دیوان شمس،مولانا
[3] _دفتر سوم،مثنوی معنوی،مولانا
[4] _آیه 20، سوره عنکبوت،قرآن کریم
[5] _ترانهای از استینگ
[6] _مدایح بیصله، احمد شاملو