چهارم:
عشق به راه که آغوش هستی یکپارچه را بر ما میگشاید!
یا
هرکسی فرصت تماشای ابرها را هم از بالا و هم از پایین داشتهباشد، راحتتر میتواند بمیرد!
تابستان سال هزاروسیصد و هفتاد شمسی بود. من به تازگی از کلاس اول دبستان فارغالتحصیل شدهبودم. در خواندن به خودکفایی رسیدهبودم و میتوانستم اوقاتی که پدرومادرم در کنارم نبودند، به تنهایی در جهان سرک بکشم. اولین باری نبود که سوار هواپیما میشدم،اما خاطرات یکی دو پرواز پیش از آن را به یاد ندارم، در نتیجه این اولین پروازم به شمار میآمد.بالارفتن از پلههای هواپیما یکی از مهمترین آرزوهایم بود. شماره صندلی را پیدا کردم و در کنار پنجره نشستم. بابا جیب جلوی صندلی را نشانم داد و گفت برای آنکه حوصلهام سر نرود، میتوانم مجله پیشرو را بخوانم.
مجله را برداشتم و با شوقی کودکانه سرم را چسباندم به شیشه پنجره. شبی مهتابی بود. چراغهای روی باند چشمک میزدند. صدای نشستن و برخاستن هواپیماها بلند بود. نام مجله یادم نیست، اما تصویر روی جلدش را خوب در خاطر دارم. تصویری از فضا بود. یک تاریک عظیم پر از نقطههای نورانی. مجله درباره پرواز بود و فضانوردی. همان یک ساعت و چند دقیقه پرواز تا مشهد چنان خاطره خوشایندی در ضمیرم برجا گذاشت که تا سالها بعد بارها با یادآوریاش وقتم خوش میشد. در صفحات مجله درباره برنامههای تحقیقاتی ناسا و چالشهای ماموریت فضایی نوشتهبود. برای یک ساعت تمام مرا از زمین کند و میان فضا و سیارات و کهکشانهای دور و نزدیک سرگردان کرد. وقتی خیره به تاریکی پشت پنجره شام هواپیما را میخوردم، خودم را در جهانی بسیار گستردهتر ازدنیای یک ساعت پیش احساس میکردم. ترکیب مجله فضایی و پرواز در آسمان شب مرا سرگردان کرد و این سرگردانی کموبیش با من ماند. چندماه بعد کتاب سفر به ماه ژولورن را خواندم و حیرت کردم که چطور بر تن خیالی که به وقت پرداختن داستان، واقعبینانه بهنظر نمیآمده، صد سال بعد جامه عمل پوشاندهشده. شگفتزده شدم که چگونه خیالپردازی و آرزومندی گامبهگام ما را پیش بردهاست.
"در مهندس بین خیال خانهای در دلش چون در زمینی،دان های
آن خیال از اندرون آید برون چون زمین که زاید از تخم درون"[1]
آن شب رویایی در هواپیما ، به هنگام خواندن و تماشای عکسهای مجله،تصمیم گرفتم فضانورد بشوم. اما هربار که سرم را به شیشه میچسباندم و سوسوی ضعیف چراغهای روی زمین را میدیدم، چیزی در من میجوشید که دلم رضا نمیداد به سفر فضایی. تصور اینکه به جایی آنقدر دور بروم که امکان تماشای زمین را نداشتهباشم، مرا میترساند. بعدتر که پای مستندهای فضایی نشستم و کتابهای بیشتری خواندم،تصمیم گرفتم این تعارض میان وابستگی به زمین و میل به سفر به دوردستها در فضا را به نحوی در روان خودم حلوفصل کنم: من فضانورد میشدم، اما تا ایستگاه فضایی بیشتر نمیرفتم. اینطوری هم فضانورد شدهبودم و هم چندان از زمین دور نمیشدم که دیگر به چشم نبینمش. دوست داشتم سرگشتگی در آن سیاهی باشکوه را تجربه کنم، اما در موقعیتی که به نحوی به زمین متصل باشم. کائنات هرچقدر هم که بزرگ بود، جهان من همین کره آبی رنگ چرخان بود. همه آنچه درباره عشق و معنا گفتهاند و نوشتهاند، در ارتباط با زمین معنا میدهد. از بین تمام چیزهایی که زندگی را پیش چشمان ما معنادار میسازد، کدامشان قابل تعمیم به همه کائنات است؟ بیشک هیچکدام. همه قصههایی که ساختهایم تا جهان را تاب آوریم،حداکثر تا مدار زمین معنادار است و دورتر از آن، جایی که ارتباط ما با زمین قطع میشود، تعلیق است که ما را دربرمیگیرد و دیگر هیچ! هواپیما به ما فرصت تجربه تعلیق همهچیز را میدهد: تعلیق جسم و ذهن و معنا ... موقعیتی که اجداد ما ومتفکران بزرگ ما از آن محروم بودهاند.
از هفت سالگی تا کنون،بارها سوار هواپیما شدهام و به محض بستن کمربند ایمنی، احساسات متناقض چنان بر من هجوم آوردهاند که انگار روی کاناپه روانکاوی لمیدهام. جابهجایی در مکان، همواره به چالش کشیدهشدن من است در زمان؛هرگاه سوار قطار یا اتوبوس یا ماشین شدهام، تغییر مستمر مناظر اطراف، مرا به اکتشاف دگرگونیهای درون خودم رهنمون شدهاست. من به ندرت میتوانم در مرکب سفر به خواب بروم. در ناخودآگاهم، چشم برهم گذاشتن، غفلتی بزرگ است. بیهیچ دلیل مشخصی حس میکنم خوابیدن در طول سفر، برایم حسرت به بار میآورد. به محض قرار گرفتن روی صندلی، چنان هوشیار میشوم که گویا بناست درسهای مهمی بشنوم. نشستن روی صندلی و جابهجا شدن توسط یک مرکب،هرگز به چشم من موقعیتی عادی و بدیهی نیامدهاست. در واقع همیشه در این سو و آن سو رفتن چیزی کشف کردهام. چیزی که تاثیرش در درونم بسیار ژرفتر از اهمیت ظاهری آن بودهاست. با این همه موقعیت انسانی که روی صندلی یک خودرو نشسته، متفاوت است با موقعیت مسافر کشتی و هواپیما. بهویژه سفر با هواپیما برایم موقعیتی وجودی بهشمار میآید. پرواز کردن برای من موقعیتی اضطرابآور و همزمان بسیار جذاب است. وقتی ضربان قلبم همراه با بالارفتن از پلههای هواپیما، افزایش مییابد، یونگ در گوشم زمزمه میکند:" ترس تو هرکجا که باشد،وظیفهات همانجاست. بزرگترین فرصتها همان جایی نهفته است که بزرگترین ترسها!" اما سه ساعت نشستن روی صندلی هواپیما و بعد پیاده شدن در شهری یا کشوری دیگر چه فرصتی برای من فراهم میکند؟ روی صندلی مینشینم، کمربندم را میبندم و بدون استثنا، موقعیتهای اضطراری و سقوط هواپیما را تصور میکنم. وقتی طیاره از روی باند بلند میشود، دستههای صندلی را محکم میچسبم. وقتی در عبور از جریانهای هوایی و در اوج گرفتن، هواپیما تکانهای شدیدی میخورد، من از پنجره به زمین زیرپا نگاه میکنم و بهسان شاگرد کلاس اول مدرسه معنویت سرخپوستان، مشغول ستایش زمین میشوم.مثل کودکی که از مادرش دور میشود، زمین زیر پایم را که از آن فاصله میگیرم، با بغض تماشا میکنم. درمییابم که زمین متعلق به ما نیست، ما متعلق به زمینیم. زمین غریبستان ما نیست، نیستان ماست. سرم را به شیشه میچسبانم و زمزمه میکنم:" معشوقم تو بودستی نه آن!" [2]
من از تکانهای پرواز میهراسم، اما عجیب است که اگر هواپیما در حال کم کردن ارتفاع برای فرود باشد، هر اندازه هم لرزش داشتهباشد، دیگر من نمیترسم. انگار بخشی از هراس من از پرواز، ناشی از هراس از دور شدن از زمین است. همان ترسی که حتی در ساحت خیال، پای رفتن مرا به سفر فضایی دورتر از مدار میبست.
وقتی ابری بر بدنه هواپیما هجوم میآورد، وقتی هواپیما در میان ابرها میراند و میلرزد،یا وقتی فرصت دارم رد آفتاب طلوع را از ارتفاعی موازی اولین خط قرمز آسمان تماشا کنم، احساس میکنم میان من و همه مسافران این بالا و همه همسیارگان آن پایین هیچ مرزی وجود ندارد، همچنان که میان من و آسمان گستردهای که هوایپمایم را در برگرفتهاست.در این لحظات خاص، از میان ترس من از تعلیق و گسستن از زمین، نوری جوانه میزند: فقط یک حقیقت وجود دارد و آن ماییم. فاصله میان من و جهان توهمی بیش نیست. حقیقت جز درهمتنیدگی ما نیست و حالا که میان من و هستی فاصلهای نیست، تشویشی هم نیست. در این آنات خاص، با وجود اضطراب ناشی از تعلیق و بیثباتی، ترس وجودی مرگ محو میشود. مرگ آسان میشود، چراکه دیگر دلهره برای حفظ هویت فردی معنا ندارد...جاودانگی، دیگر تعلیقی بر زمان و مرگ نیست؛ ابدیت در لحظه کشف میشود. تجربه هر پرواز برای من سلوکی غریب است: با اشتیاق به سوی اضطراب میشتابم و به محض برخاستن از زمین درمییابم که چقدردوستش دارم....و در دقایق بعد، خود را در آغوش امن هستی درمییابم و هستی را در خود. و آنگاه آرامشی باشکوه نازل میشود: اگر میان من و هستی فاصلهای نیست،پس مردن به معنای جدا شدن نیست، به معنای تمام شدن نیست، به معنای بازگشت به آغوش جهانی است از همه ایدههای انتزاعی اصیلتر و حقیقیتر.
این تجربه البته چندان نمیپاید که خود را عارفی آماده مرگ به حساب آورم! به زمین که باز میگردم، باز عاشقش میشوم... در خاطر دارم در فرودگاه پراگ، وقتی چمدانبهدست، رسیدم به نقشه زمین که کف سالن کشیدهبودند، ضربان قلبم بالا رفت و چنان منقلب شدم که انگار گرد همه آرمانهایم طواف میکردم. همانجا صدای سرخپوستی در گوشم میپیچید که "زمین مادر ماست". تنها جای امنی است که در کائنات میشناسیم. نمیفهمیدم چطور ممکن است جهانی چنین زیبا و باشکوه، زندان عارفان باشد؟ "این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار!" را همانجا دریافتم والبته پیشتر از آن و در جریان هر برخاستن از زمین و نشستن بر آن...که چقدر دلداده زمینم ...همین گوی کوچکی که چهار میلیارد سال پیش، به طرزی هوشمندانه، دقیقترین نقطه کائنات را یافت و شروع به چرخیدن گرد خود و گرد خورشید نمود تا اندکاندک زندگی جان بگیرد و معنا ذرهذره متولد شود و رنگ و صدا و جنبش و عشق.
در جریان سیر وسلوک درونی بر صندلی هواپیما دریافتهام که دلواپسی تکانهای هواپیما به هنگام بلندشدن ریشه در نگرانی "دور شدن از زمین" دارد و دل قرص و محکم به هنگام تکانهای دقایق فرود، ریشه در " امنیت نزدیک شدن به زمین".
در روزهای قرنطینه، از خود میپرسیدم آیا میشود پیش از مرگ، یک بار دیگر تسلیم آن مکاشفه عظیمی شوم که بر فراز آسمان بر وجودم نازل میشود؟آن ملموسترین تجربه امر قدسی...در جایی بالاتر از سطح زمین، آنجا که همهمهها آرام گرفته، همهچیز در صلحی خنک است و هستی در اوج استغناست...بینیاز از معنا. جایی که پرسشها در هجوم پراکنده ابر بر شیشه هواپیما گم میشوند و من هم میشوم ذرهای از وجود بیکران، نه ذهنی فلسفی بیرون از هستی ایستاده در حال مطالبه و جستجوی معنا...از آن بالا و در آنات رهایی، هرچیزی در جای خود است، همه به هم متصلیم و این اتصال، نقاب بیگانگی از مرگ را میزداید.آنقدر همهچیز درهم تنیده که فرصتی برای گلایه از فقدان و غربت نیست. دغدغه جاودانگی در تماشای دریای زیر پا غرق میشود.
از نظر آلن دوباتن "هواپیما نماد جهانی بودن" است.[3]آری! هواپیما تجربه جابهجایی در مکان را با بیمرزی و رهایی پرواز درهمآمیخته و زمینهساز احساس نزدیکی بیشتر ما مردم سیاره به همدیگر شدهاست. با این همه هواپیما با تغییر چشمانداز ما، پیوندمان با هستی را نیز دگرگون ساختهاست. به گمانم آدمی که با هواپیما پرواز کردهاست با کسی که پرواز نکرده، از جهت رابطهای که با هستی برقرار میکند، متفاوت است. از پنجره هواپیما به زمین نگاه کردن، تماشا کردن اینکه همه چیزهای مهم و جدی چطور در فاصله کوچک میشوند و رنگ میبازند، اقبالی است برای مسافری که موقتا پای بر زمین سفت ندارد، برای ارزیابی دوباره اولویتها. تجربه تعلیق در آسمان، بهویژه اگر هوا مساعد نباشد، یادآور توصیه مونتنی است: "در خانهای زندگی کنید که پنجرهای رو به گورستان داشتهباشد. این منظره ذهن انسان را روشن میکند و اولویتهای زندگی را در نظرش میآورد." به نظر میآید در زمانه ما در قیاس با زمانه مونتنی، موقعیتهایی که به ناگاه ذهن ما را روشن میسازد،بیشتر است؛ یکی از این موقعیتها پرواز است.
سال بلو در رمان هندرسون،شاه باران[4]مینویسد :
"توی هواپیما از پنجره به پایین نگاه میکردم و درباره ابرهای پایین پایم خیالپردازی میکردم و یادم آمد وقتی بچه بودم، در مورد ابرهای بالای سرم خیالپردازی میکردم و هر آدمی که از هر دو سو، یعنی هم از بالا و هم از پایین در مورد ابرها خیالپردازی کند، در حالی که بقیه نسلها توانایی این کار را نداشتهاند، باید راحت مرگ خودش را بپذیرد."
مهبانگ میگوید همه ما از یک انفجار آغاز شدیم . کیفیت وکمیت ماجرا برایم مهم نیست، صرف اینکه همهمان از یک نقطه شروع و بعد پراکنده شدیم، نوری دردلم روشن میسازد. ما نه فقط با همسایهمان سرشت مشترک داریم، که با آن بخش سرد و تاریک و ناآشنای جهان هم آغازی مشترک داریم. این تبیین، بر رابطه موردی من با یک سنگ کنار دریا تاثیر نمیگذارد،اما به من کمک میکند خودم را در فرایند بزرگ انبساط جهانی ببینم. نتیجه کنکاشهای داروین هم چیزی جز این نبود که آدمی را منفک از سایر موجودات زنده نمیتوان درنظر گرفت و "جخ امروز از مادر نزادم".[5]این تاریخی نگاه کردن به موجودات زنده و به جهان، درست مثل تماشای ابرها از روی زمین و تماشای همانها از پنجره هواپیما، یاریمان میدهد که خود را در شبکه بههمپیوسته و معنادارتری دریابیم. گرچه به لحاظ ذهنی تاب دریافتن معنا یا بیمعنایی وطرح یا تصادف بزرگ را نداریم، اما بهنظر میرسد وقتی بودن من، بخشی از یک محور باشد که از هر دو طرف میتواند ادامه داشتهباشد، جهان و مصائبش توضیح قابل تحملتری پیدا میکنند.
یادم میآید جملهای از فیروز نادری، مدیر کل اکتشافات منظومه شمسی ناسا شنیدم که انگار حاصل تماشای ابرها از روی زمین و تماشای ابرها از پنجره هواپیما و چه بسا تماشای کائنات از دریچه چشم جیمزوب بود. یک مانترای واقعبینانه که مرگ را و چه بسار رنج را قابل تحمل میسازد. از او پرسیدند: " بعد از مرگ چه میشود؟"
و او به اختصار پاسخ داد " همه از جهانیم و به جهان برمیگردیم!"
سالها بعد از آن شب رویایی که آرزوی فضانورد شدن میان آسمان نطفه بست، باز هم سوار هواپیما شدم. این بار به عنوان یک مادر. حالا اضطراب نگهداری از کودکم اضافه شدهبود به اضطراب تعلیق پرواز. دو سال اول، پسرم صندلی مستقل نداشت. من ناچار بودم او را در آغوش بگیرم و با انواع بازیها سرگرمش کنم تا دقایقی در همان کمربند مخصوص کودکان بماند. به محض آنکه چراغ "کمربندها را ببندید" خاموش میشد، من برمیخواستم و پسرم را در راهروی هواپیما راه میبردم تا میان گریههایش وقفه کوتاهی بیفتد یا اگر بخت یار بود، به خواب برود. در راهروی هواپیما راه رفتن، کاری بود که پیش از مادر شدن هرگز انجام نمیدادم. پیش از آنکه فرزندی داشتهباشم ،خیال میکردم هواپیما به اندازه کافی در آسمان معلق است و هر لحظه ممکن است در عبور از یک چاله هوایی دچار لرزش شود، در نتیجه من باید همواره کمربند ایمنی خود را بسته نگاه دارم. اما یکی از دگرگونیهای شگرف مادر شدن، این است که دغدغه آرامش فرزند، فرصت تجربه بسیاری از ترسها را از مادر سلب میکند. بهمرور که پسرم بزرگتر شد، طی پروازهای ناآرامی که باعث تشویش او میشد، میبایست به لطایف الحیل او را قانع کنم که هواپیما امنترین وسیله سفر است. گاه مچ خودم را میگرفتم که به طور مفصل برای پسر هفت سالهام درباره بیخطری چالههای هوایی حرف میزدم، درحالی که او پس از گفتن یک "مامان میترسم"ِ ساده به خواب رفتهبود. من حدیث تشویش خود را بر ترس کودکانه او بازتاب میدادم و آنگاه در تلاش برای آرام کردن او، در واقع میکوشیدم اضطراب وجودی خودم در مواجهه با مرگ و از آن بالاتر، تعلیق را تاب آورم. اما حقیقتی که در این میان کشف شد، شگفتآور بود: وقتی پسرم از مرگ میترسید، من دیگر نمیترسیدم. وقتی احساس میکردم باید به فرزندم قوت قلب دهم، همه هراسها بدل میشد به اطمینان و متانت. انگار اکنون که مادر شدهبودم باید از وضعیت وجودی "نگران و ناامن" به وضعیت وجودی " مطمئن و امن"کوچ میکردم. این رسالت چنان جدی بود که به طرز موثری دلواپسی لحظات بیقرار پرواز را درمان کرد. این تجربه دستگیر من شد در درک این حکمت که "معطوف شدن به دیگری رهاییبخش است" ! یا همان که زرتشت خردمند میگفت:
" خوشبخت کسی است که در پی خوشبختی دیگران است!"[6]
[1] _ دفتر پنجم،مثنوی معنوی ،مولانا
[2] _دفتر اول،مثنوی معنوی،مولانا
[3] _هنر سیر و سفر،آلن دوباتن، ترجمه گلی امامی
[4] _هندرسون شاه باران،سال بلو،ترجمه مجتبی عبدالله نژاد
[5] _مدایح بیصله، احمد شاملو
[6] _ گاتها،یسنا،هات چهل و سه